"اگه همه ی خاطراتی که از بچگی تا الان برامون می مونه تو کله مون مثل یک آهنگ می شد ، الان همه مون یه آهنگ مشترک داشتیم."
امشب نمایش سرگیجه را دیدم و بسیار دوست داشتمش. دوست داشتمش همچون شراب تلخی که مرد افکن بود، دوست داشتمش همچون زخمی عمیق و قدیمی که چندان به آن خو کرده ام که وقتی از خواب برمی خیزم ابتدا دستی روی آن می کشم تا مطمئن شوم هنوز هست، که اگر روزی آن زخم قدیمی و عمیق دوست داشتنی نباشد لابد از دیار زندگان جدا شده ام...
تلخ بود، از آن تلخ هایی که نمک را درست می پاشید روی زخم و احساسات خودآزارانه ی مرا نشئگی می داد...