کار که شروع شد در ابتدا مثل همه نمایش های دیگه همه ی هوش و حواسم محو صحنه بود تا به کنجکاوی های ذهنم جواب بدم.بعضی از حرکات کمی اذیتم میکرد ولی تحمل میکردم تا داستان تئاتر دستم بیاید.
کار همین طور پیش میرفت که به جایی رسید که اقای کیایی میخواست اسم کودک را بگوید.با دوستم خدا خدا میکردیم که نگوید آدولف.وقتی که ا ین اتفاق افتاد انگار اب سردی رویم ریخته باشند.
ای کاش حداقل نام را عوض نمیکردند تا با دید دیگری پا در سالن میگداشتم.مقایسه ی بازی ها و کارگردانی و میزان سن و......
در کل هم بیش از این نمیتوانم چیزی بگویم. ولی شاهد پیشرفت چشمگیر آقای جمشیدی بودم.