داستانک 1
تنهایی یعنی چی ؟
...سوار اتوبوس شدم و خودم رو از میله های اتوبوس آویزیون کردم.چشم چرخوندم تا ببینم کی به قیافش می خوره ایستگاه بعد پیاده بشه.اونا که اتوبوس سوارن می دونن همه جور آدمی سوار اتوبوس میشه اما مسن تر ها بیشترن و هنوز اتوبوس رو به مترو و تاکسی ترجیح میدن واسه همین با فاصله از اونا ایستادم تا تو رودربایستی با وجدانم قرار نگیرم و اگر جایی پیدا شد تعارف نکنم.دلم می خواست بشینم.خسته بودم .ایستگاه بعد طالقانی بود و خیلی ها پیاده و سوار شدن و منم سریع خودم رو یک جا کنار پنجره جا کردم و جوری که انگار لاتاری بردم با لبخند رضایت بخشی نشستم.کنار منم یه مرد میانسال با یک پیرهن مردونه و شلوار پارچه ای و موهای سیاه و سفیدی که معلوم بود به زور با دست مرتب شده ، نشست.اول کمی مسیج های گوشیم رو خوندم و بعد برای اینکه ادای آدم با کلاسا رو دربیارم که از وقتشون بهینه استفاده می کنن، کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز رو از کیفم درآوردم و مشغول خواندن آن شدم.بیشتر از اسم گابریل گارسیا مارکز خوشم میومد تا خود کتابش.اتوبوس کم کم خلوت تر شد.
مرد میانسال کنارم ،من و کتاب رو دائما زیر چشمی نگاه می کرد.معلوم بود برای مطالعه باید عینک بزنه چون چشماش رو دائما باز و بسته و تنگ می کرد
... دیدن ادامه ››
تا اسم کتاب رو بخونه.
انگیزه ای برای حرف زدن نبود چون اون اصلا شبیه سوژه های کتابا نبود.نه پیر بود نه کروات داشت نه ریش پشمکی داشت نه حتی هیچ فاکتور خاصی که بگم یه آدم خاصه رو نداشت.معمولی بود.
دلم نیومد نگاه های کنجکاوش رو بی پاسخ بزارم،با یک لبخند جلد کتاب رو نشونش دادم.
پرسید : دانشجویی ؟
گفتم :" آره ،مثلا درس می خونیم که تو یه شرکت استخدام بشیم و با حقوق کارمندی تو این شرایط اقتصادی سر کنیم." - من بلد بودم سر حرف رو از اقتصاد و سیاست باز کنم و آخرش با تورم و اختلاس و فحش به جد آباد مسئولین تموم کنم اما- انگار این حرفم براش خیلی گرون بود . با لحن تندی گفت:" مگه چشه؟ شماهارو با همین حقوق کارمندیبه اینجا رسوندیم."
من که جا خورده بودم جوابی ندادم و با یه لبخند که تو داری چرت می گی و خبر نداری از وضع مملکت مشغول کتاب شدم.
هنوز چشمش تو کتاب بود.گفت یعنی چی تنهایی؟ اونم صد سال ؟گفتم تنهایی یه حسه یعنی ترس از تنها بودن...یعنی اینکه اون کسی که باید باشه ، نباشه .....همینجوری داشتم می گفتم ......نفس عمیقی کشید و دستی رو پیشونی و صورت کشید و حرفم و قطع کرد و گفت : "تنهایی یعنی بعد بیست سال ، حس کنی تنها دخترت دوستت نداره"
بدنم یخ زد
نامرد بی مقدمه حرف زد ، خیلی بی مقدمه ...چه ترس بدی داره
کیش و مات شدم با حرفش
چیزی نگفتم
چیزی نگفت و رفت توی فکر.شاید داشت به کودکی های دخترش و وقتایی که بغلش می کرد فکر می کرد.شاید به شیرین زبونیای بچگیش.نمی دونم این مرد هرچی بود خاص نبود ،فقط یه دل شکسته بود. یک پدر بود ، بابا بود.
دلش برای شنیدن یک بابایی پچگانه با لبخند تنگ شده بود .تو ذهنم دنبال دلیل برای این دوست نداشتن گشتم ولی هیچ دلیلی قانعم نکرد.کتاب رو بستم و گذاشتم تو کیفم و باز خودم رو با گوشی مشغول کردم.من رو چه به صد سال تنهایی ! صد سال !!! ، من هنوز این یک سال و 8 ماه و 11 روز نبودنش رو نفهمیدم .دلیل رفتنش.کجایی !!
کاش کتاب یک سال و 8 ماه و 11 روز تنهایی هم وجود داشت.شاید توام دوستم نداشتی.نمی دونم نمی دونم
.
.
.
منیریه جا نمونی منیریه ......