صبح یک فنجان چای
و تو که هنرمندی در سرد کردن آن!
سر راهی میشویم سر هر راهی که میرود به نا کجا
مثل صدای دخترکی از روی تاب
ویا پیر مرد خسته ای که در تقابل است با دیروز و حال!
و شاید مادری که هیچ نمیبیند جز لبخند کودکش لابلای جمع
و یا منی که سرگردانم میان خویش!
مثل ساعت گشودن درب های تیاتر
و یا هم بستری افکار ما با هم روی یک صحنه
مثل شخصیتی که کثیف بود ولی قهرمان!
و شاید آنی که همه چیز بود
... دیدن ادامه ››
ولی نا دیدنی!
مثل از نو متولد شدن وقت رفتن از این صحنه های بیقرار
و ورود به شهری پر از هیاهو و غلتیدن لابلای مردم بی فرار
مثل صدای کودکی که هنوز می آید و پیر مردی که هست هنوز
و نه منی که دیگر پر ام از هجوم فکر های بار دار!
گیج و گنگ و سرگردان , بیقرار محض
واین حالی بود میان راه!
میان دو نسل بی اختیار!
Insta:reza_miim