دخترک نشسته بود
با دامنی گلدار
با گیسوانی بافته از جنس نور
کنار حوض پر شمعدانی مادربزرگ
خانه ی مادربزرگ انگار بوی دیگری برایش داشت
چیزی شبیه
نارنج های بلوغ رسیده ی شیراز
دخترک میخندید
غم در دلش نبود
هم بازیش جوجه های نحیف
و تنها دغدغه اش دور کردن گربه ها از چنگ ماهی های بی قرار حوض بود
دخترک بزرگ شد
بزرگ بزرگ
حالا این روزها
دغدغه اش
پس گرفتن گل های همیشه بهار دامنش
از چنگ باد خواهد بود...