ساده بود. چطور تا حالا نفهمیده بودم؟چطور تاحالا نشنیده بودم؟ همه چیز توی قصه ای بود که چومیاتی تعریف کرده بود. همون قصه ای که براش انقدر متاثر شد و آب شد. شهرام قصه چومیاتی از همه میپرسید: وات ایز یور نیم؟ اسم شما چیه؟ من تاحالا به این فکر نکرده بودم که معنی دیگه این جمله میتونه این باشه که میای با هم آشنا بشیم؟ چومیاتی قصه اش رو با این جمله تموم کرده بود اما تا این ساعت هیچکی سراغش نیومد. چومیاتی از چه رنج دردناکی حرف زده بود. شهرام قصه اش تنها بود، تنهای تنها. به گمونم بورخس گفته باشه که کاری به مقصد قطار نداشته باش، در مقصد خودت از قطار پیاده شو. من به مقصد خودم رسیده بودم. به همین تنهایی. یاد اودیپوس افتادم و شاعرانگی پیاده شدنش از قطار به وقت رسیدن به مقصد. مقصد من هم همینجا بود. همین کشف تنهایی. همونطور که اودیپوس فهمید که مقصدش جایی نیست جز کشف گناهش. من با همون شاعرانگی و شکوه اودیپوس از قطار پیاده شدم