خانمجان: من پای همان رازقیها نشسته بودم. آقاجانت ایستاده بود میان همین پنجدری. پنجدری پُر بود از آن همه جبروت که آقاجانت داشت. آسمان قوارهی لاجورد بود. با لکههای بزرگ و کوچک ابر. گفتم:« آقا، بروید به اندرون. این ابرها سر باریدن دارند. لَک میاندازند بر آن سرداری شما».
گفت:« خانمجان، خیالتان برود به آن بار که بر شکم دارید. لک بر آن بار بیفتد هیهات است. وگرنه سرداری را که میشود به هزار رقم نو کرد».
آسمان ـ دفعتاً ـ بارید. و دردی ـ یکباره ـ افتاد به زیر ناف من. خواستم بپیچم به خودم. شرم کردم از آقاجانت...