امشب هم گذشت... برای منی که بر مرثیه ای برای نوشته ها و در یک کلام در سوگ خواندن می گریم؛ دردناک ترین مساله مواجهه با دوستانی است که زبان کار را پیچیده می یابند و به نفهمیدن کار اعتراض می کنند... هرشب گریه ام شدیدتر می شود برای زبان و فرهنگی که از دست می رود و گویی هیچ نوشدارویی حیات را به پیکر نیمه جانش باز پس نخواهد داد... همه ی ما در دوران مدرسه با ادبیات فارسی آشنا شده ایم... دوستانی که به کاربست واژگانی چون بطان معترض اند؛ مرا به تعجب می اندازند... مگر همه ی ما داستان سنگ پشت و بطان را در دوران تحصیل نخواندیم؟ آیا فراموش کرده ایم آنچه را که به ما آموخته اند؟ این اثر درباره ی نخواندن و فراموشی است و من حیرانم از دوستانی که خود با اعتراف به نفهمیدن زبان و ادبیات کار، اثبات زنده ی مدعای کارگردان یعنی نخواندن و فراموشی شده اند! اگر بازخورد این اثر حتی در حد تلنگری کوچک مخاطب را به این فکر بیندازد که زبان مادریش را درست نمی شناسد و نمی داند؛ به رای من خود موفقیتی بس گرانبهاست. اگر زبان این اثر را که فارسی صریح است نمی فهمیم چگونه شاهنامه می خوانیم؟ مولانا و شمس را چگونه می فهمیم؟ منطق الطیر را چگونه می خوانیم؟ یا شاید هیچکدام را نمی خوانیم و به این نخواندن مفتخریم؟