دستم خالیست و دکانم تهی.
غبار گرفته این حجره ی رو به زوال را. کم شده سوی چراغ و خریداری نیست.سقف کوتاه شده و شیشه ها تیره . قفسه ها خالیست،ولی خم شده.شاید از زور سربارهای گذشته.با این همه،یارای بستن این درب نیست از ذوق انتظار.انتظار دیدار.دیداریک سپیدار از پس آن شیشه های تار،که بهانه گشودن هر روز این سراست.
از: خود