این روزها
نه کسی در خانه را میزند و نه زنگ تلفن به صدا در میاید.این دو صدا که این اواخر،تنها همدمم بود نیز،دیگر به سراغم نمی آیند.مگر میشود کسی به سراغ آدم نیاید.اضطراب وجودم را گرفته.از ترس اینکه نکند مرده باشم،بعضی روزها بیرون میروم و زنگ در را امتحان میکنم.حتی با گوشی همراه به تلفن خانه زنگ میزنم.سالم بودن هر دویشان اضطرابم را بیشتر میکند.نکند صدای این دو را فقط من میشنوم.این روزها به اطمینان نبودن،نزدیک تر شده ام. ولی همه چیز عادیست.جز تنهایی.اتاقم مثل همیشه است.همه چیزش.تخت با همان ملحفه همیشگی گوشه اتاق خوابیده.دکمه ضبط را که فشار میدهم،صدای بنان را میشنوم.اما بنان مگر نمرده؟ "آمدی جانم به قربانت".لیوان پر از آب روی میز را آهسته هل میدهم.به زمین میافتد.میشکند.فرش خیس شده ولمس رطوبتش از همیشه دلچسب تر است.همه چیز که عادیست.من حتی مطمئنم که گل داخل گلدان هم بزرگتر از روزهای گذشته شده.چهره ام هم در آیینه مثل همیشه است.عکس تو در قابهای کوچک و بزرگ،روی میز کنار هال و روی دیوار،مثل همیشه نگاه میکند.اما بنظرم لبخندی که میزنی واقعی تر شده.صدایی جز صدای بنان و جیر جیر گیره های پرده اتاق که باد تکانشان میدهد نمی آید.اما تنهایی بیشتر از همه اجزای خانه،خودش را به رخ میکشد.چه روزهایی شده این روزها.همه چیز عادیست،حتی بیشتر از همیشه.جز تنهایی.
و حالا بعد این همه وقت.صدای زنگ در آمد.من و اضطراب و اشتیاق با هم آماده شدیم که به سراغ مهمان برویم.جلوی در ایستاده ایم.با پای برهنه.این همه اشتیاق از کجا آمد.دستم به زبانه قفل دراست.باز میکنم و تویی.یکدیگر را درآغوش میکشیم و دست در دست از خانه دور میشویم.انگار من به دیدن تو آمدم.
از: خود