آرام منشین ای یار
این آرامش پیش از طوفان است، آزادی میرباید از دل
آرام منشین ای یار...
این بهار و پاییز همزمان است، خزان میزند در ذهن
می زند برف سنگین بر رگ تابستان گرم
می خورد باران خشمگین، روی نبض شیشه چون سنگ
آنکه اندیشه آزاد ساخت، آزادی جسم باخت
آنکه سبز را اندیشه و اندیشه را سبز ساخت
خط بطلان بر جوانی خویش کشید
آن پیر غمگین بر کف خانه خود
خون کشید
ای یار...
ای یار...
ای
... دیدن ادامه ››
جفا دیده روزگار
منگر بر این بهار و تابستان
که وهمی ساده آید سراغت
بر خانه و آشیانه و جهازت
این که تدبیر و امید است، امیدی نیست
آنکه رهروی آزادی است، خود آزاد نیست
...
آن جنگاور خسته از خون
پای در رکاب و سینه رهنمون
میزند تیغ بر اسب خود
بر سر و سینه و سیمای خود
...
آرام منشین ای یار
بی آنکه بدانی
سیاه سایه مرگ،
جنگ و استبداد و قفس
چون بادی و ابری
در تعقیب توست و عافیت.
...
پس،
برخیز...
شمشیرکش
تیغ برآشوب و رکاب به خون شوی
تنها مُردن به ز زیستن در خفت
تنها بودن به ز با جماعتی چون گوسفند
برخیز و چاره کن
فکری دوباره کن
جامه مدر، مچ بند مزن، سخن مگو
سکوت و خشم سلاح کن
پیاده باش، دفاع کن
سواره شو، قیام کن
سکوت مکن، فریاد کن
جماعتی به خواب است
فریاد کن فریاد کن
خفته به آرام را بیدار کن
جوان از پیر و پیر از غصه ها جدا کن
برخیز و چاره کن
حنجره، از سکوتی تازه پاره کن
زمان؛9/9/93