در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | رسول حسینی: در تاریخ خانوادگی من جایگاه مرد در خانواده به دو بخش اساسی تقسیم می شو
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 21:21:42
در تاریخ خانوادگی من جایگاه مرد در خانواده به دو بخش اساسی تقسیم می شود:
بخش اول: مرد فردیست که باید مثل یک مرد، مردانه در مقابل مشکلات بایستد وخم به ابرو نیاورد حتی اگر... ویا اگر... (جای خالی را خودتان پر بفرمایید.) که در اکثر مجامع خانوادگی تعریفی یکسان دارد. من این این بخش را جایگاه شیمیایی مینامم. (خودم هم علتی برای این نام گذاری پیدا نکردم )
بخش دوم: جایگاه مرد در خانه، که به کاناپه سه نفره روبروی تلویزیون منتهی می شود!! و من این را جایگاه فیزیکی مینامم.( ومثل بخش قبل؟؟؟)
بخش اول که هیچ، وارد عرف درست یا غلط اجتماع مان نمی شوم.
اما بخش دوم که برای خودم از عجایب هفتگانه ارثیه فامیلی ست.پدر پدر بزرگ بنده که به هیچ عنوان سعادت زیارت شان برای من مقدور نبوده، بنا به شرایط سنی پدرم و گریز ازازدواج در سنین جوانی، اما در عکس های متمادی که به صورت سیاه سفید و کاملن خودشیفته با آن قلیان همیشه چاق و آن سبیل از بنا گوش در رفته شان به یادگار برای آیندگان save نمودند، همیشه سوار بر تختی چوبی مزین به فرش دست باف با گل ترنج ورنگی که مسی می خوانندش بودند. در منتها الیه سمت راست دو عدد نازبالش قرمز با روکشی از متقال سفید نخ نمایی وجود دارد که خالی ازهر گونه موجود زنده ایست و در منتها الیه سمت راست نیز دو عدد نازبالش دیگر که به دلیل تکیه کردن جد بزرگوار بر آن فقط نوک قرمزش پیداست و هویت روکش آن همیشه در هاله ای ازابهام است وجود دارد. در میانه و دقیقن قبل از شروع گل فرش قلیان خمره ای گلی بی هیچ طرح خاصی و در جوار قلیان یک سینی مسی کم رنگ و بی جان که قوری،استکان های کمر باریک معروف، نبات و قندان مسی سیاه شده را به سختی ... دیدن ادامه ›› رو خود جای داده به وضوع نمایان است. البته سوالی همیشه ذهن من را مشغول میکرد که چرا همسر جد بزرگ با گردنی کج در پشت سرش ایستاده و در هیچ عکسی حتی بر لبه تخت جلوس نفرمودند؟ اوایل که هیچ اما بعد ها به جواب این سوال دسترسی مرموزانه ای پیدا کردم که به یقین از تحقیقات میدانی و مشاهدات به دست آمد. پدر بزرگ من در روستا از پوست گوسفندی که سالها پیش خودش با دست های هنوز پینه نبسته اش به دیار باقی فرستاده بود را به عنوان زیر اندازی گرانمایه استفاده می کرد و به هیچ عنوان حتی عزیز ترین فرد جز خودش حق جلوس بر آن پوستین را نداشت. وقتی که از مزرعه به خانه بر می گشت پوست قهوه ای رنگ آن زبان بسته مرحوم را در فاصله دو متری از تلویزون سیاه سفید قرمز رنگ آن زمان ها موازی با دیواری که در راسش پنجره ای رو به کوچه باغ داشت پهن می کرد و بعد با ظرافتی خاص با چرخاندن پیچ موج گیر تلویزیون تنها شبکه مورد علاقه اش، شبکه یک را با احترام میافت و ازبرفکش میکاست.(جالب این جاست که ازبین دو شبکه موجود در آن زمان اواعتراض شدیدی بر برنامه های بی پایاه شبکه دو داشت.با خودم همیشه به این فکر میکنم اگر بودند و این همه شبکه را می دیدند با این برنامه های خووووووب! دیگر چه میکردند.) بعد با یک جهش دو پشتی قرمز را که هر روز مادربزرگ بنده از زیر پنجره به کنار دیوار بی پنجره انتقال می داد را برداشته و به صورت یک پهلو با متکای زیر دست راستش بر پشتی تکیه زده و آن اندام ورزیده از کار خود را بر پوست آن موجود ناکام ولو می نمود. ازآن لحظه به بعد همسر، فرزندان، عروس ها،داماد ها و نوه ها کاملن زیر سلطه و نفوذ ایشان ذوب می شدند. چنان کمر به خدمت می بستیم که گویی در صورت کم کاری و عدم خدمت به پدربزرگ جان جلادی می آید و سر از تن ما جدا میکند. همیشه آن قسمت از خانه اش برای من حکم جایی را داشت که جادوئی بود.هر تابستان که به آنجا میرفتم و از دست کلاس های مختلفی که مادر و پدر گرانقدرم برای من پیش بینی میکردند در این شهری که آنچنان هم شلوغ نبود چون الان، فرار می کردم ، این صحنه ها را مو به مو پی می گرفتم تا پی بر اسرار آن نقطه مخوف خانه ببرم. حتی هراز گاهی وقتی سر صبح به باغ می رفت با رندی مثال زدنی به سمت آن جایگاه خیزش می کردم و نیت حکومت رانی بر تمام نوه هایش را در سر می پروراندم. (نزدیک به آخرین نوه هاش بودم و حکایت های کوچکی و بزرگی که همه می دانیدش.)اما جز دو فقره توسری ازنوه بزرگ یا بهتر بگویم پسر عمه خلفم با ذکر این نکته که میگفت تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف چیزی آیدم نمی شد. به این یقین رسیده بودم که این حکایت ، حکایت جادو و جمبل است ودیگر هیچ.
در یک روز سرد زمستانی که ازمدرسه به خانه خودمان در این شهر الکی صنعتی آمدم به ناگاه پدرم را بر روی کاناپه تازه خریداری شده که درست در مقابل تلویزیون رنگی بیست ویک اینچ سونی با کنترل مربوطه اش بود،یافتم.با همان روش جلوس پدرش بر پوست. انگار آب سردی بر پیکیر نحیف من ریختند. کوله ام را که هر روز از من کولی مفصلی میگرفت بر زمین گذاشتم و خیره بر رفتار پدر شدم. وای اونیز همانگونه شده بود که پدرش بود. مادرم با چائی در یکدست و ظرف میوه در دست دیگر وارد محوطه پذیرایی شد ونفهمیدم ازکجا ورود کرده بود که درست پشت سر من مماس با در ورودی گفت چرا اینجا نشستی پاشو برو تو دم در بده( با خنده).جستی زدم و به سمت اتاقم در حرکت بودم که پدر گفت باباجون سلام که خوب بلد بودی، بلبل زبونی هم که از تمام وجودت بیرون می زد، امروز چرا...، چیزی شده پسر جون( نامی که بیشتر پدرم با آن صدایم می کرد حتی تا امروز) تنم به لرزه افتاد با گفتن سلامی که اگر سرعت سنجی بود تا اندازه گیریش کند حتمن کم می آورد، به اتاقم وارد شدم.خدایا یعنی پدر بر پسر آن ورد را یاد داده، یعنی پدر مهربان من هم اخم می کند، یعنی ، یعنی، یعنی، اینها در ذهن من می گذشت.
سالها گذشت پدرم بر آن منطقه ساکن بود و همچنان کنترل به دست وقتی از محل کار به خانه مراجعت میکرد و من در پی کشف حقیقت و راز، دست به هر اقدامی زدم. پس از دوره نامزدی این راز را با همسر خودم هم در میان گذاشتم و تحقیقات میدانی عزیز جان نیز آغازشد.
چندی پیش بعد از 4 سال که در کنار هم در زیر یک سقف گذران عمر کردیم با آن همراه سفیدش، موبایل، به سمت من آمد و گفت جواب تمام ابهامات کودکی،نوجووی و جوونیت رو فقط باید از خودت بپرسی. به چشمانش زل زدم، زل زدم، زل زدم، اما هیچ اثری از بی خود شدگی نبود.گفتم: وات؟ پلیز سد تومی وات د فاز عزیزم؟ گفت راست میگم و گفت از آنچه من در این سالها پیگیر فهمش بودم. به قول بچه ها دو زاریم افتاد، خیلی وقت بود فراموشم شده بود. پرسیدم و اوگفت جوابش در این عکس است. وای از آن عکس لعنتی، وای بر مخترع دوربین، وای بر من، وای وای وای.
بر روی کاناپه روبروی TV این روزها ، مردی نشسته بود یک لم بر روی بازوی راستش افتاده با متکایی زیر کتف وکنترلی به دست، لیوان چایی روی میز همراه با ظرف میوه ای پر، از جنس کریستال و میوه های پوست کنده در بشقابی محو در دستش.
فکر کنم من را هم جادو کردند انگار.

از: خود
زهرا این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید