صبح از دریچه سر به درون می کشد به ناز
وز مشرق خیال
تو ، صبح تابناک تری را
_ سر در کنار من _
با چهره شکفته چو گلهای نسترن
لبخند میزنی.
من ، آفتاب پاک تری را
در نوشخند مهر تو می بینم
در مطلع بلند شکفتن.
من ، روز
... دیدن ادامه ››
خویش را
با آفتاب روی تو ،
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم.
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال :
_ که دستم به دست توست ! _
من ، جای راه رفتن ،
پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم ؛
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم.
گاهی میان مردم ؛ در ازدحام شهر
غیر از تو ، هرچه هست فراموش می کنم.
گویند این و آن به هم – آهسته - :
_هان و هان !
دیوانه را ببینید !
بی خود ، چو کودکان ،
لبخند می زند !
با خود ،چگونه گرم سخن گفتن است ؟! _ آه ،
من، دور از این ملامت بیگاه ،
همچنان ،
سرمست ،
در فضای پریخانه های راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم
آخر چگونه بانگ بر آرم که : - عاقلان !
دیوانه نیستم ،
به خدا سخت عاشقم !