در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال ماه منیر حسینی | دیوار
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 07:54:18
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
قطره های باران ریز و خنک روی صورتم می چکند. حس سرماخوردگی مجبورم می کند به کاری که دوست ندارم و پاهایم کشیده می شوند سمت خطی هایی که مردم برای خیس نشدن زیر لطافت باران به سمتش هجوم می آورند! ۴ نفر نمی بینندم و به جایم سوار می شوند. بی آن که اعتراض کنم می روم به سمت آن تاکسی با راننده خانمی که حالا که دارم فکر می کنم میبینم صدایش را نشنیدم اصلا.
میرسم. سردم است. بخاری را روشن می کنم و میگذارم گرمای شعله اش تمام اتاق را گرم کند. میرسم. فکرم را پر می کنم از تحلیل سیستم ها! لابد خیلی چیزها سیستم نیست که نمی شود فهمیدشان! یا لابد پیچیدگی شان هنوز کشف نشده! یا شاید انقدر بچگانه ساده اند که تحلیل نمی خواهند! لرز کم کم وجودم را می گیرد. حالا که دارم می نویسم سلول هایم سرمای شدیدی خورده اند!
نه زبانم چرا چرا می کند و نه ذهنم تحلیل آن چه (ها) که پیش می آید را! بی رمقی دارد به دلم می رسد اما اینجور وقت ها جنگجوی دلیری می شوم و یکه می تازم برای مبارزه با بی رمقی ها!
فقط عجیب پشیمانم که به خاطر چند دقیقه زودتر رسیدن، این سرمای ناجوانمردانه ی حالا را به جان خریدم و پیاده روی زیر باران همراه با چای نذری بین راه را از دست دادم. پشیمانم...

حرف آخر:
چندی سکوت...
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
درود بر شما
اشعار و نوشته هاتان قابل تامل است.
ولی بهتر نیست به مرور قرار داده شود؛نه یکباره و پشت سر هم؟
به نظرم اینگونه جذابیت بهتر حفظ می شود.
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فکر نمی کردم قدرت تداعی هیچ چیزی به عطر برسد.برای منی که رایحه های آشنا آنچنان بر سرم هوار می شوند و سلول های مغزم را چنان به اهتزاز! در می آوردند که تمام خاطرات مربوط بهشان را واو به واو به یاد می آورم ،عجیب است،برای منی که اصولا حافظه خوبی در به خاطر سپردن رویدادها،تاریخ ها و حرف دارم ،عجیب است.برای کسی که وقتی با تلفن حرف می زند،بعد از تمام شدن حرف ها با نگاه به همان مناظر حتی بعد از مدت ها بی کم و کاست همه چیز را به یاد می آورد عجیب است...
فکر کن منی با این مختصات امشب متحیر می ماند که کتاب چه قدرتی در تداعی خاطره ها دارد... همه چیز برایم عجیب است
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حتا وقتی توی خیابان راه میروم آن حس مرموز و تیره رنگ میاید و میرود زیر پوستم . وقتی دارم خانه را تمیز میکنم باز میاید و زل زل نگاهم میکند . انتظار آمدنش را توی این آخرین روزهای سال نداشتم . نقشه کشیده بودم برای شادی که مهمان دلم باشد نه چند روز که تمام سال را. اما صبحها که از خواب بیدار میشوم میبینم حس مرموز نشسته روبرویم و خیال رفتن هم ندارد . نمیدانم مرا چه میشود اما هر چه هست دلم گرفته .... اصلن انگار دلم تنگ شده برای کسی یا چیزی که نمیدانم . دیشب باران آمد . من خندیدم . خدا چشمک زد و گفت: آهای من همیشه حواسم به خنده های تو هست......... " م.م 1394/1/2"
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قهوه خوشمزه است
خوشمزگی اش
به همان
تلخ بودنش ست
وقتى میخوریم
تلخی اش را تحویل نمیگیریم
اما
می گوییم چسبید
زندگی هم روزهای تلخش
بد نیست
مث قهوه می ماند
تلخ است
اما
لذت بخش...
تلخی هایش را تحویل نگیر...
بخند و بگو عجب طعمی!
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
مرتضی کلانی، سین.شین، امیر بابک یحیی پور و پرندیس این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به همه ی باورهایم سوگند ...
هیچ چیز برایم مهم نیست
یک کلام !
من دست از ...
دوست داشتنت نمیکشم
واین یعنی نهایت خوشبختی !
گیرم که تمام دنیا بگویند ما مال هم نیستیم !
مابه درد هم نمیخوریم !
گیرم برای زیر یک سقف رفتن ...
عشق آخرین معیار این جماعت باشد !
گیرم دوست داشتن سند اباشد
عجیب باشد !
باورنکردنی ... دیدن ادامه ›› باشد !

گیر این گیرها نیستم !
من تا ابد...
گیرچشمان توام !
گیر دوست داشتنت !
میبوسمت ...
میخواهم همه بدانند که ...
من برای دوست داشتنت
برای لمس دستانت ...
برای غرق شدن در آغوشت
از هیچ کس اجازه نمیگیرم ...
حتی خودت ...
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
هم زیباست و هم واقعی و قابل لمس
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به گمانم هنوز هم تلخم !
براستی چرا اینگونه شده ام ؟
وقتی تنها می شوم حرفم نمی آید، افکارم جمع نمی شود
آشفته می شوم، نگران...
راحت بگویم..
تلخ می شوم،
مثل قهوه ی تلخی که با یک لیوان شکر هم قابل خوردن نیست!
می گفت چقدر در کنارت آرامش دارم
دلم برای در کنار تو بودن تنگ شده !
برویم و تا چندی دور شویم از هیاهوی این شهر
خوش بگذرانیم
بخندی تا ... دیدن ادامه ›› من هم کمی بخندم ...!
می دانی از وقتی که رفتی نخندیدم
امشب می نشینم و به حرفهایت فکر می کنم
باورم نمی شود همه ی اینها را خطاب به من زده باشد
چه متغیر شده ام این روزها
وقتی تنهایم عجیب احساس دوگانگی می کنم
کاش هرگز تنها نبودم
براستی چرا اینگونه شده ام ؟
چه بد که تلخ می نویسم..!!!
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
مصطفی آذرکمان، امیر بابک یحیی پور و پرندیس این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شب هایم عجیب درد میکند.
حتی دردهایم هم درد میکند.
اینروزها از جنس دردم...
علاجی نیست...
باکی نیست...
پردردی هم عالمی دارد درد"خودش درد دارد"
این بی همدمی بودن است که درد رابه رخ آدم میکشد.
سرم درد میکند از این همه سردرگمی!
ازاین سردر گمی های پوچ...
چشمانم سوز دارد!
نه سوز سرما... نه...
بلکه چشمانم میسوزد
از این همه آلودگی ... دیدن ادامه ›› فکر و ذهن کاش دنیا هم مکثی میکرد!
کاش دنیا هم سرعت گیر داشت!
کاش توقف میکرد اندکی در برابر غم هایم...
هه... انگار عادت کردم به غصه خوردن ...!!!
این غصه تلخ بود که نصیب من شداز تمام شیرینی های دنیا...
از بچگی تلخی را دوست داشتم!!!!
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
مصطفی آذرکمان، امیر بابک یحیی پور و پرندیس این را امتیاز داده‌اند
واقعا
... درد هم عالمی دارد.
بی همدمی. از همه بیشتر درد دارد
سرعت گیر در دنیای پردرد امروزی هم خیلی ارزش داره.. یا دنده عقب در دنیای پردرد.. درکل گذر از دنیای پردرد زیاد جالب نیس. نتیجش حسرت و افسوس و عقده میباشد
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو در تخت.. من در تخت...
تو با او.. من با تیغ...
امشب هردو خونی میریزیم...!
تو از میان پاهایش.. من از رگ دستانم...
امشب زنی میشوی برای خودت...!
و من گدای دم مرگ...
که حتی با دیدن خون رگ هایش...
به یاد سرخی لبانت می افتد...
اصلا میدانی ؟!
گــــــــاهی دلـــــــم برای خودم تنگ میشود...
گاهی دلم برای باورها و اعتماد های گذشته ... دیدن ادامه ›› ام تنگ میشود...
گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد...
گاهی ارزو میکنم ای کااااش.. اصلا ای کاش دلـــــــی نبود
تا تنگ شود.. تا خسته شود.. تا بشکند...
اما به یاد داغی که بر لب هایم نهادی...
امشب پشت دستانم را با ته مانده ی سیگارم تا مغز استخوانم سوزاندم...
ههه...
حال برو در اغوش او بلند تر ناله کن تا مستش کنی..
لـــــــــعــــــــــنــــــــتــــــــــــی. . .
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ازکنار نیمکت خاطره ها میگذرم
سکوت مینوازد و درخت شاهد باران عشقم باترانه باد میخواند
دستم گم کرده راهش را بی جهت درجیبم میخزد
پاهایم سنگین اند بار غمی به دوش دارم
با هر گامم زیرپاهایم صدای خش خش رنج پاییز را میشنوم
و اشک هایم را پشت سر هم میگذارم در بدنم جریان دارد حضورش
اماباچشمم چیزی جز فاصله نیست
باخودم میگویم به کجا میروم آن چه اینجامیجویم چیست؟
در فکرهستم من و او اینجا و ناگهان
با هق هقم دیگر نواختنی نیست هوا سرد است تنها میگریم
به ... دیدن ادامه ›› یاد شبی که با او خندیدم آه!من درکنار او و حضورش
عاشقانه زیر باران رقصیدم وعطرنابش را بوییدم خندیدم...
از غم چشمهایش رنجیدم...همه را پوستم گواه میدهد...
عاشقانه،بی ترس،بی لرز زیر بوسه های آسمان
دست هایم را گرفت محوگرمای وجودش بودم که
در دلم عشقی جاویدان را نوشت
جلوی این نیمکت به درخت شاهد چشم میدوزم
تنهایم اما امروز...تکرار میکنم بودنش را
و از نبودنش این جا تنها میسوزم
باد سردی میوزد دست هایم گم میشوند در جیبم
تنها به تنهایش و تنهاییم می اندیشم
چشم های خیسم را میبندم
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوست داشتن مردها سخت است. نه با پاستیل و رستوران رفتن خوشحال می‌شوند و نه وقتی ناراحت‌اند درددل می‌کنند. نه حتی شانه‌های یار را برای گریه کردن دوست دارند. در کل نمی‌شود کاری برایشان کرد. چون حاضر نیستند دردهایشان را قسمت کنند.

دوست داشتن یک مرد سرحال و بی‌خیال و کیفور خیلی راحت است اما چقدر دوست داشتن یک مرد اخموی مغرور در حال درد کشیدن می‌تواند سخت باشد...
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوباره سلام...

انگار حتماً باید آسمان به زمین بیاید، باید اتفاق خاصی بیفتد. مثلاً معجزه ای رخ دهد که از زندگی لذت ببریم.
گاهی آنقدر در روزمرگی غرق می شویم که فراموش مان میشود ساده ترین داشته های ما شاید آرزوی فرد دیگری باشد.

ما از امر و نهی پدر کلافه باشیم و دیگری در آرزوی شنیدن صدای پدرش.

ما از باب میل نبودن غذا به جان مادرمان غر بزنیم و دیگری در حسرت صدا کردن نامش و شنیدن جواب.

صدای زنگ تلفن از خواب بعد از ظهر بیدار ... دیدن ادامه ›› مان کند و ما از بد خواب شدن بنالیم و دیگری تشنه ی شنیدن صدای آشنا از پشت گوشی تلفن است.

همیشه شاکی هستیم انگار...

از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم.
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی مان را گردن غروب جمعه می اندازیم.

شاید بهتر باشد گاهی فکر کنیم تمام زندگی مان معجزه است. همین که می خوابیم، بیدار می شویم، نفس می کشیم. همین که خورشید طلوع می کند، مهتاب می تابد، باران بی منت می بارد و هنوز می شود کسی را دوست داشت.

تمام این ها بهانه ی ساده ای است برای یک لبخند
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سوز روی گونه‌هایم خش می‌کشد. نمی‌دانم توی کدام خیابان هستم، فقط می‌دانم انقدر طولانی هست که آخرین نخ پاکت را دربیاورم، چند ساعتی توی دست بغلتانم و به آن شعر غمگین فکر کنم که چند روز پیش برایت نوشتم. بعضی جاهایش درست یادم نمی‌آید... باز سرفه‌ام می‌گیرد. ‌سرفه هایم خونی شده. مهم نیست. شاید همین یک نخ یا حتا یک پک اولش را تا مرگ فاصله داشته باشم. خوب است، چون این جمله اصلن به این معنی نیست که اگر این یک نخ را بکشم، مثل سگی پیر و تنها آخرین وق بی‌رمقم را می‌نالم و کنار پیاده‌رو توی شاش خودم نفله می‌شوم. نه. این یک نخ شروع دوباره مرگی است که تمام این پائیز و زمستان‌ها را دارم تویش دست و پا می‌زنم و هر روزش هزار بار با سرفه‌هایی که سینه‌ام را چنگ می‌اندازند، لزج‌ترین لخته‌های سرخ و سیاه را از ته وجودم توی چاه، توی جو، توی صورت این پیاده‌رو‌های تک‌نفره می‌ریزم. سرد است. قدم‌های بی‌هدفم را ول می‌دهم روی تن سرد پیاده‌رو‌ تا آن‌ هم تک و توک با قدم‌های اشتباهی که می‌گذارم، از درز سنگ‌فرش‌های لق، گِل و لجن و عقده‌اش را به تنم تف کند.‌ به گل‌های شتک زده روی پوتین‌های سنگین و سیاهم نگاه می‌کنم. اولین بار هم که توی خیابان عق زدم، کفش و شلوارم همین شکلی شد. شب سردی بود و می‌خواهم خودم را گول بزنم که به هوای گرم شدن، زیاد خوردم. امشب هم سرد است، قرار نیست عق بزنم، فقظ می خواهم قبل از این که این بغض لعنتی باز بترکد یک گوشه بشاشم و یک دویست و شیش نورش را توی چشم‌های احتمالن سرخ شده‌ام بیاندازد، فقط می خواهم مراقب باشم که روی یک سگ پیر و تنها که دارد آخرین وق بی‌رمقش را می‌نالد نشاشم. بعدش می‌توانم مثلن بعد از آن چراغ چشمک‌زن، کنار آن گدا که یک پایش از زانو قطع شده بنشینم و همین‌طور که گریه می‌کنم مثل آدم‌های مستی که مهربان می‌شوند، لبخند بزنم و با آن قیافه مسخره‌ام، نخ آخر را به‌ش بدهم. خدا کند آدم مزخرفی نباشد و چرت و پرت نگوید. کاش فقط ساکت باشد و به سیگارش پک بزند، دود و بخار دهنش را آرام بیرون بدهد و با هم گریه کنیم. فکر نمی‌کنم او هم گریه کند، حتمن آدم مزخرفی است. حتمن باید ولش کنم و به یک شعر غمگین دیگر فکر کنم...
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک نفر زمانی به من گفته بود طوری زندگی کن که انگار هیچ کس را نداری. نمی دانم. شاید هم یک نفر نگفته بود. شاید هم خودم زمانی به خودم گفته بودم. شاید دوست دارم یک نفر این را گفته باشد تا دلم خوش باشد یک نفر زمانی چیزی به من گفته است...نه نه...اصلا هرجور حساب می کنم بهتر است خودم این را به خودم گفته باشم. حتی وقتی یک نفر بوده است...بهتر است فقط خودم حواسم به تنهایی هایم باشد. بهتر است فقط خودم به خودم یادآوری کنم که آن چیزی نشوم که همیشه از آن وحشت داشته ام. بهتر است قبل از اینکه آن یک نفر در یک روز معمولی، با قیافۀ معمولی، در یک خیابان معمولی، دستش را توی جیب ببرد و به نقطه ای معمولی در همان نزدیکی ها زل بزند و برگردد بگوید دیگر خسته شده ام و من بی توجه به مصیبتی که در انتظارم است به یک مهمانی غیرمعمولی در یک خانۀ غیرمعمولی با آدمهایی غیرمعمولی فکر کنم و هیچ چیز غیرمعمولی در این دنیای معمولی نداشته باشم، طوری زندگی کنم که انگار هیچ کس را ندارم. تا مجبور نشوم همه چیز را چال کنم. مثلِ سگ. و بعدن در به در دنبالش بگردم. قبل از اینکه مجبور شوم همه جا را شخم بزنم تا پیداش کنم. قبل از اینکه مجبور شوم همه چیز را به هم بریزم. حتی وقتی یک نفر هست. هم حواسش. هم خودش. و دلمان خوش است یک زمانی دوستت دارم را به هم گفته ایم. ولی خب تنها وقتی که زمان دوستت دارم را بگوید می شود امید داشت که تنهایی هایمان را درست و به اندازه ی کافی تقسیم کرده ایم و هیچ کس از سهمِ خودش ناراضی نیست و هیچ کس قرار نیست هیچ چیز را به هم بریزد. اصلا زمانی یک نفر گفته بود که دوستت دارم فایده ندارد، باید بتوانی یک روز معمولی، با قیافۀ معمولی، در یک خیابان معمولی، دستت را توی جیب ببری و به نقطه ای معمولی در همان نزدیکی ها زل بزنی و احساس کنی همه چیز را دوست داری، بعد برگردی به صورتش لبخند معمولی بزنی و آن یک نفر هم با یک لبخند معمولی جواب بدهد و هیچ کدام مجبور نباشید در به در دنبالِ هم، همه جای غیرمعمولی را بین آدمهایی غیرمعمولی شخم بزنید و به تصاویر مبهمی که از هم دارید چنگ بیندازید. مگر دست کسی به زمان می رسد؟ وقتی نشسته ای روی استخوانهایش و زوزه ات در گلو می شکند، او همه چیز را با خود برده است. همیشه دیرتر از موعد می فهمی که هیچ کس را نداری. و یک نفر زمانی این را به من گفته بود...
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
باران که می بارد، حوصله ی قدم زدن ندارم. باران که می بارد حتی حوصله ی شنیدن صدای تَـق تَـق ِ چتر را هم ندارم. فرقی هم ندارد که اَندی ویلیامز بخواند زیر گوشم یا نه .باران که می بارد حالم خوش نیست . آخر باران یعنی آلاجیق... .
باران که می بارد چای هم تلخ است. حتی رقص بخار قهوه هم دیدنی نیست. دیگر لبو هم سرخ نیست. باران که می بارد دلم فقط پتویم را می خواهد تا بلغزم زیرش و فقط یک دیازپام کافی است. آخر باران یعنی آلاچیق... .
باران که می بارد دیگر شمردن پناهنده های زیر سقف های کوتاه هم بی معنی است. و حتی خرسند بودن از کلاه بزرگی که سرم زیرش خشکِ خشک است هم. چه رسد به کوبیدن پا روی آبهای جمع شده ی کف خیابان با بوت! آخر باران یعنی آلاچیق... .
کاش می شد تمام آلاچیق ها را ازبین برد. یا که سقف هایشان را سوراخ کرد. آخر زیر باران هیچ کاری نه... فقط باید بوسید. زیر باران فقط باید بوسید. زیر خیسی اش باید به هم آمیخت. زیر باران فقط باید بوسید. روی نَم اش باید گره خورد. زیر باران فقط باید بوسید. در سرمایش باید در آغوشی تنید. زیر باران فقط باید بوسید...
حالا زمان دیگر برنمی گردد و آسمان هم به تخمش نیست که مدام می بارد و می بارد و می بارد و به تخمش هم نیست که زمان ... می بارد و می بارد و می بارد و... آخ آلاچیق!
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
غلت دیگری میزنم و روی دست راستم می خوابم. خوابم نمی آید, در واقع مدت هاست که خوب نخوابیده ام . اوایل فکر میکردم مشکل از بالش هایم است . سرت را که رویش میگذاری وسطش فرو میرود و پر هایش به اطراف پخش می شود. اما بعد ها فهمیدم که مشکل چیزی فراتر از این حرف هاست !دیگر آن خواب های بعد از ظهر تابستان را نمیتوان پیدا کرد.آن روز هایی که بعد ناهار زیر کولر به خواب می رفتم.بیدار که می شدم عرق کرده بودم و احساس تشنگی مرا به خوردن لیوان آبی وا می داشت. توی حیاط خنکای مطبوعی در هوا پخش بود و بوی خیس خاکـ وجودم را پر میکرد وشوق بازی های کودکی ام دو چندان می شد . دیگر نه از آن روزها نشانه ای باقی مانده است نه خانه ی مان حیاط دارد نه بازی های کودکی پا برجاست و نه بوی خاکـ مرا مثل قبل به شوق می آورد . از تمام کودکی ام فقط عکس هایی باقی مانده اند که نگاه کردنشان من را پرت می کند به روزهایی که تمام شد . به روز هایی که چقدر زود تمام شد ! به روزهایی که تنها دغدغه ام تشخیص پای چپ و راست کفشم بود.الان بزرگ شده ام دیگر . میدانم زمین گرد است میدام آبی چه رنگی است.میدانم وقتی اسم فامیل بازیمیکنم ماشین از " خ " میشود خاور ! میدانم اصول دین پنج تاست, میدانم پرچم کشور آلمان مشکی قرمز زرد است. میدانم وقتی کسی لب هایش را نشانم میدهد و با تعجب نگاهم می کند زود باید بگویم lip lip !من حالا خیلی چیزهای دیگر را هم میدانم که از درون چنگ می اندازد و دل و روده ام را پاره می کند . من این روزها زیادی همه چیز را میدانم .انگار باید کمی استراحت کنم .منطق ذهن من این همه تضاد اطرافم را قبول نمی کند . همان بهتر که سرم را بگذارم روی بالش هایی که بیخوابی هایم را در آغوش گرفته است . دیوار های اتاقم را هر روزنزدیک تر احساس می کنم و این نشانه ی خوبی نیست. و این نشانه ی خوبی نیست که از صبح تا الان چاووشی توی این اتاق میخواند و میخواند و میخواند : اگـه چـه هیچکس نیومد سری به تـنـهـایـیـت نـزد اما تو کـوه درد بـاش طاقت بیار و مــــرد باش . غلت دیگری میزنم و روی دست راستم می خوابم. خوابم نمی آید, در واقع مدت هاست که خوب نخوابیده ام .اوایل فکر میکردم مشکل از بالش هایم است!...
1393-3-20 ماه منیر
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نــه . . . نــه . . . بـگذاریـد حرفــم را بـزنـم. بـگـذارید بـرایتان بـگویـم که مـن هـیـچ علـاقـه ای به خوشبـخـت بــودن ندارم. مــن چنـیـن سعـادتی را نمـیخواهـم. من آگـاه بـودن را تـرجـیـج می دهـم این درســت نـیــسـت کــه شـمـا بـخواهـید آن را از مـن پــنـهان کنید. جهان آن طـور که شـما می گویـیـد زیـبـا نیست . . .عــوض شـدن آدم هـا در شـب غم انگیز است.جـهان آنطور که شما می گویید زیـبـا نیست.بگذارید برایـتان بگویم.بـعـضـی ها را دیده ایـد در شـب صدایـشان چـقـدر گـرم و شـیـریـن می شود؟! چقدر کـلـمـه ها را قشنگ اداء می کنند؟! انـگـار قـبـل از ایـن کـه بــه زبــان بــیــاورنـد تکــ تکــ کلمه هــایـشـان را بــرق انـداخـتـه انـد ! اصلـا آدم دیــگـری می شـونــد در شــب. قـلـبـشــان نـرم مـی شـود. شـعـر می گـویــنـد. عــارف مـی شــونـد. خـلـاق و حســاس وشـیـریـن مـی شـونـد. بـرایــت چایی می آورند و پای حرف هایت مینشینند . نگاهتان میکنند و اینطور وقت ها حس می کنم می شود بــا آدم هـا حـرف زد امـا . . . امـا روز کـه مـی شـود تـمـام حـس هـای قـشـنـگ شـبـانـه مـی پـرد ! انـگار نه انـگار که تـمــام شب را از درخشـش سـتـاره ها و چـالـه هـای ماه حــرف زده اند انـگـار نـه انـگـار که تــمـام وســواس هـا و خرافـات هـای روزانـه را ریـخـتـه بودند دور و مـوهایـشان را کــف زمـیـن پـخـش کـرده بـــودند و از خـوبــی هـا حــرف مـیـزدنـد . هـیـچ هـیـچ هـیـچ ! آدم هـا عـوض مـی شـونـد و مــن تـنـهـا خـوشـی ام ایـن مـی شـود کـه شـب ها سـفــره ی دلــم را بـرای هــیـچ کـس بـاز نـمـی کـنـم. مــیدانـم . . . یـک ذهن آشـفـته را کـسی درک نـمـی کـند امـــا گـاهـی جــوش و خـروش افکـارم مـی تـرسانـد مـرا و بـایـد بـنــویـسـم کـه آب شـدن بــــرف هــا غـم انـگـیـز اسـت . . . بـایـد بـنـویـسـم کـه ریــزش بــرگ هـای یـکــ غــروب پـایـیـزی بـا طـنـیـن انعـکاس قـارقـار کلاغ غم انگیز اسـت. تـیـر تـنـهـــــای چـراغ بــرق در صـبـح یـک روز زمـسـتانی اشکـم را در مـی آورد. بـایـد بـنویـســم پـیــرمــــرد گــدای مــعـلول زیـر پل غـم انـگـیـز است.دیـدن یـکـ سـربـاز پـای تـلـفـن کارتـی با سـر تـراشـیـده غــم انـگیز است. آه خـــدای مـــن . . . ایــن درد و دل هـای مـجــازی غــم انـگـیـز اسـت. گـریـه ی یـکــ مــــرد غــم انـگیـز اســـــــت. اخـتـلــاف طـبـقـاتـی غــم انـگـیـز اسـت. عــوض شـدن آدم هـا غـم انـگیـز اسـت. بـگذاریـد بــرایـتـان بــگـویـم مـــن هــیــچ عـلــاقـه ای بـه خـوشـبـخــت بـودن نـــــدارم.

مــن آگــاه بــودن را تـرجـیــح مـی دهـم ایـن درســت نـیـسـت کـه شـمـا بـخـواهـیـد آن را از مــن پـنـهــان کـنـیـد.
ماه منیر 1393-3-2
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ماه همیشه منیر است اگر ابرهای تیره بگذارند...
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خدایا خسته ام
خدایا خسته ام از این دنیای زیبایی که با همه ی زیباییهایش به دست انسان های گرگ نما اداره میشود!
خدایا خسته ام از ظلم و ستمی که در جهانت بیداد میکند و هر روزش بدتر از دیروز میشود!
خسته ام ... خسته ام از اینکه جز تو دیگربه هیچکس نمیتوان اعتماد کرد.به هیکچ کس نمیتوان تکیه کرد و به هیچ کس و هیچ چیز نمیتوان دلبست!
خدایا حالا که بر سر من منت گذاشتی و پای دلنوشته های بنده ی بی مقدار خود نشسته ای.پس بگذار اندکی به تونزدیکتر شوم.
دوست داشتم لحظاتی جای خودت را با من عوض میکردی!
باور کن بیشتر از اینکه دیدن دنیا از این بالا برایم لذت بخش باشد,دیدن لحظه ای که تو به جای من در زمین قدم میگذاری برایم جذاب و لذتبخش است!
خدایا اعتراف میکنم که اشتباه کرده ام!از تو میخواهم مرا به جایگاه خود بازگردانی!
از بالا همه چیز بسیار ترسناکتر و غم انگیزتر از حالت همیشگیست!
اعتراف میکنم ... دیدن ادامه ›› که گنجایش فهم و قلب من بسیار ناچیز تر از ان است که بخواهم بیشتر از چند قدمی خودم را ببینم!
اما در این روزگار دیدن همین چند قدم هم برای یک جوان کافیست تا پیرو ناتوان گردد
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در وجودم کسی هست !
به وسعت تو ....
که هر شب موهایش را شانه میزند و هر شب یاد آخرین نگاه تو...
آوار میشود... بر تنهاییم!
بر بی کسی این اتاقم...
و من با خودم فکر میکنم حریمِ کدامین خیال را شکسته ام که اینگونه حقیقت میشوی در باورم؟
باور کنی یا نه باشی یا نباشی دوستت دارم
فرقی نمیکند خیال باشی آرزو باشی یا عکسی در قابِ این مانیتور
در این دنیای مجازیِ پر از مجازات فرقی نمی کند که شعرِ کدام شاعر را میخوانی
فرقی ... دیدن ادامه ›› نمیکند که میشناسیم یا اینکه من تو را میشناسم
فرقی نمیکند که روی نیمکتی دو نفره نشسته باشیم
فرقی نمیکند که خوشحال بودیم یا ناراحت
همین را میدانم که دوستت دارم
و تو میشوی شروعِ حرف زدن
خودخواهیم را ببخش ببخش که تو را به خواب میبینم
ببخش که واژه به واژه ی شعرم از تو داد میزند
ببخش که من عاشقت هستم...
مخاطب خاص - ماه منیر-1393
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زمانی که اشک در نگاه چاه حلقه می خورد , ماه می افتد...
ماه - تو بودی
چاه - من !
من - خودم بودم
تو - فقط , تصویرش !
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید