در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مهدی روحانی
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 07:04:08
 

بازیگر و برنامه‌ریز

 ۱۰ بهمن ۱۳۷۳
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نمایش رو هفته پیش دیدم
بازی سعید چنگیزیان درخشان و نور و ویدئو مپینگ خوب بود. تاکید می‌کنم موسیقی و اجرای زنده‌ی کاوه عیدی فوق‌العاده خوب با کار همراه و لحظات نمایش رو تقویت کرده بود.
در مورد داستان و منطق‌الطیر عطار باید بگم خیلی پسندیدم.
مسلما به خاطر علاقه‌ام به این کتابِ عطار کاملا در سلیقه من بود. باور کنید پیش از تماشا، انتظار یه کار نا مناسب که فقط داستان سیمرغ به زور بهش اضافه شده رو داشتم.
تو نمونه‌های دیگه یا با کنفرانس پرندگان مواجه شدیم یا کارهایی که مستقیما به داستان سیمرغ پرداختن.
اما این در هم تنیدگی با داستان سعید و هنگامه اتفاقا خیلی خوب پرداخت و اجرا شده بود.
مهدی روحانی (mehdirohani)
درباره نمایش خماری i
شکستن نظم نمادین
نگاهی به نمایش «خماری» به کارگردانی امین بهروزی

امید طاهری
نمایشنامه نویس و منتقد تئاتر
عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران

انسان موجود تنهایی است. اگر چه زندگی اجتماعی دارد. اگر چه اکنون از انواع امکانات رفاهی، اماکن جمعی، رسانه های پر هیاهو، گعده ها و گروه ... دیدن ادامه ›› ها و کلونی های چه و چه، برخوردار است. با این حال موجود تنهایی است و تنهایی انسان معاصر از تنهایی گذشتگان بزرگتر است.
رنج های زندگی گاهی از تاب و تحمل ما بیشتر می شود. در همین نقطه تنهایی خود را در می یابیم. ما همواره موجودات متوسلی بوده ایم، گاهی به طبیعت، گاهی به خدایان، گاهی خدا و گاهی انسان. اما هیچ خدایی در میان انسانها پیدا نخواهد شد.
نمایش خماری، تنهایی انسان معاصر را در به دوش کشیدن بار هستی نشان می دهد. انسانی که همیشه در جستجوی دیگری برای به اشتراک گذاشتن خویش و زیستن در سایه ی عشق و رابطه است اما در تمام لحظات زیستش، تنهایی بزرگ خویش را به دوش می کشد.
این موجود تنها در طول تاریخ هزاران ساله ی حیات خویش، هر بار از خدایگان برساخته ی دست خود نا امید می شود و شکلی دیگر از آن را تمنا می کند. اما هیچ گاه از توسل رهایی نمی یابد. حتی اگر شده خدای خویش را در همنوع خویش جستجو کند.
انسان، این موجود نا آرام و گیج و مبهوت و سرکش در کره ی خاکی، برای آرامش یافتن چه کارها که نکرده، با این حال همواره معتقد است که در گذشته، آرام تر بوده. انگار که رنج تحمل زخم های تنهایی، سرنوشت ازلی و ابدی ماست. ما که همواره از تنهایی گریزانیم. حتی اگر تنهایی را فضیلت بدانیم. چه آنکه بیان کرد تنهایی فضیلت است، اگر حقیقتا به چنین امری معتقد بود، چه نیازی می دید به بیان کردنش؟!
نمایش خماری به کارگردانی امین بهروزی، تنهایی کسی را به نمایش می گذارد که بسیاری از تنها شدگان و درماندگان و رنج کشیده های زندگی، تنهایی و رنج خود را با او به اشتراک می گذارند و انتظار درمان دارند. اینجا اما روشنتر از هر جای دیگری انسان بودن این خدای خسته ی روزگار معاصر به نمایش گذاشته می شود. چیزی که خلاف آمد تبلیغات مارکتینگ و بازار سرمایه است. جایی که در تبلیغاتی اغراق آمیز، مشاوران و روانشناسان و روانپزشکان و ... را ناجیانِ رنج های انسانِ درمانده ی امروز معرفی می کنند. اما مگر غیر از این است که آنها نیز انسان هستند؟!
در خماری، نظم نمادین در ارتباط میان درمانگر و درمانپذیر به هم می ریزد و اگر چه این فروپاشی نظم نمادین، می تواند اعتراض صنفی به همراه داشته باشد یا اینکه بت ذهنی درمانپذیر را بشکند، اما واقعیت محضی است که غفلت از آن در تمام اعصار، بشر متوسل را هرگز متوجه تنهایی خود و تنهایی طرف مقابل خود نکرده است.
ما همیشه در تکاپو برای رفع نیازهای خود هستیم. تلاش می کنیم برای خوشحالی خود، متوسل می شویم برای شریک غم یافتن، برای بیان دردهای خود. در نمایش خماری، این پوزیشن به هم می ریزد. جایی که مخاطب نشسته، شاهد مطلق رنج های دیگری است. هم رنج های درمانپذیر و هم رنج های درمانگر. این یک وضعیت انسانی است که نمایش امین بهروزی ایجاد می کند. وضعیتی که ما در زندگی روزمره کمتر به آن توجه می کنیم. اینکه دیگری نیز رنجور است. تنهاست. عاشق می شود، خسته می شود، گریه می کند، بغض دارد، حرف دارد، حرف دارد و حرف دارد.
امین بهروزی به ظاهر نمایش ساده و روانی را روی صحنه برده اما رسیدن به این سادگی کار ساده ای نیست. خماری بدون حاشیه رفتن، بدون زیاده گویی، بدون نیاز به غلطیدن در اطوار و فرم های وصله شونده، خودش را نشان می دهد و تا ساعتها و بلکه روزها در ذهن باقی می ماند. چرا؟! به این دلیل که درباره یکی از مهمترین دغدغه های انسان معاصر حرف می زند. تنهایی، عشق و رابطه. چیزی که هرگز نمی توان به سادگی درباره آن حرف زد.
اجرا بر ستون های روایت استوار می شود. حذف عامدانه رخدادهای دراماتیک، نمایش را از افتادن در ورطه تکرار روزمرگی های زندگی معاصر نجات می دهد. سرگذشت هایی که روایت می شود را شاید بارها شنیده یا تجربه کرده باشیم. آن قصه ها قرار نیست اصل و اساس این نمایش باشند. آنها فقط روایت می شوند برای اینکه وضعیت پس از آن را نمایش دهند. وضعیتی که در پس این سرگذشت ها و قصه هابرای انسانها ساخته می شود. آنچه که در خلا رابطه ما را احاطه می کند. آنچه در تنهایی خود می اندیشیم و معمولا در ارتباط با دیگری تنهایی خود را پشت نظم نمادین، پشت تابوها، پشت پرده های متعددی از نگفتن ها پنهان می کنیم. در این اثر اما عنصر روایت باعث می شود حرفهای تنهایی، و کنش های تنهایی کاراکتر اصلی، بیرون بریزد و در یک ساختار شکنی میان ارتباط درمانگر و درمانپذیر، ما با هیکل بزرگتری از غول سیاه تنهایی مواجه شویم.
بهروزی این وضعیت را از محدود شدن به یک رابطه چند نفره فراتر می برد. او با تعطیلی دفتر کار درمانگر، و کشیدن جلسات گفتگو به خیابانهای شهر، موضوع را عمومیت می بخشد و بحران را از یک بحران فردی به یک بحران اجتماعی تبدیل می کند. هر چند این اتفاق در حد ایماژ باقی می ماند اما همین نشانه کافی است تا مساله تعمیم پذیر شود و عمومیت پیدا کند.
در اجرا با ساده سازی دکور و حذف آکساسوآر، آنچه بیش از همه خودش را نشان می دهد، بازی بازیگران است. انگار همه ی زوائد حذف می شود تا تمام توجه ما به بازیگر باشد. به جزییات رفتارش. به سکوت هایش. به لرزش دستانش و پوست صورتش. به بغض هایش. به همه ی نشانه هایی که تنهایی و نیاز را نمایش می دهد. و بازیگران این نمایش چه خوب از پس این کار برآمده اند. همه بازی ها خوب است و اگر چه تجربه سهیلا گلستانی و آشنایی بیشتر تماشاگر با او، ممکن بود او را در مرکز توجه قرار بدهد، اما بازیگران دیگر نمایش نیز هر کدام در جای خود حضور درست و تاثیرگذاری روی صحنه دارند.
مهدی روحانی (mehdirohani)
درباره نمایش خماری i
«آنها که در پوسته‌ی دیگری پناه میگیرند»
نقدی بر نمایش خماری به نویسندگی و کارگردانی امین بهروزی
محسن رضایی

همانطور که از درام، پس از قرن نوزدهم انتظار میرود، بیش از درام، با روایت روبروایم. و به بیان درستتر، به جای روبرویی با فرم دراماتیک، فرمی اپیک پیش روی ما ست؛ بحرانی که پس از عقلگرایی و طبیعتگرایی قرن نوزدهم با آثار ایبسن و استریندبرگ و هاوپتمان و مترلینک، دامنگیر درام شد و در قرن بیستم در نقاطی که پای پینتر و بکت و میلر به میان میآید، دوبارهجاندادن به درام، کاری بسیار خلاقانه و شگفتآور است. اما جایی که از برشت حرف میزنیم، این فرم اپیک است که درام را از ورطهی نابودی میرهاند.
با ورود به سالن قشقایی تئاتر شهر و روبروشدن با صحنهی خماری به نویسندگی و کارگردانی امین بهروزی، به تماشای اثری میرویم که از آغاز با صراحت تمام، روایتی از گذشته را برای ما به صحنه آورده است. شاید درستتر آن باشد که بگوییم با متنی روبرو هستیم که داستانی از گذشته را روایت میکند؛ نخست به این ... دیدن ادامه ›› دلیل تاریخی که شاید پس از مقالهی «از اثر به متن» بارت، دیگر درست نباشد که از واژهی اثر استفاده کنیم و واژهی متن بهتر است. دوم به این دلیل که شیوهی اجرای خماری شیوهای ست که ما را چندان از متن فراتر نمیبرد. اما این به معنای یک اشکال در کارگردانی محسوب نمیشود. در ادامه میتوانیم در این باره به نتایج جالبی برسیم. بازیگری که از ابتدای ورود تماشاگر، روی صحنه در تاریکی و در میان سه قاب که پشتسرهم نصب شدهاند ایستاده است، خانم دکتر روانشناس (با بازی سهیلا گلستانی) است که با گفتن اولین جملههای خود، ما را به درون روایتی از گذشته میکشاند. شاید زود باشد اما شاید همین هم کافی باشد تا بدانیم که با فرم اپیک روبرو هستیم. خانم دکتر در همان جملههای نخست، چگونگی مرگ خود را رو به تماشاگران توضیح میدهد و روشن میسازد که آنچه از پی خواهد آمد، شرح گذشتهی زنی ست که اکنون مرده است. پس ما از همان شروع میدانیم که اکنونی در کار نیست. این خود میتواند به دلسردی تماشاگر بینجامد، به ویژه تماشاگری که برای سرگرمشدن به دیدن یک تئاتر میرود، چرا که پایان ماجرا از همان ابتدا روشن است و دیگر هرچه او خواهد دید، در آن پایان که دیده است تغییری ایجاد نخواهد کرد. اما در ادامه به سرعت میتوان فهمید که هدف نویسنده و کارگردان بههیچوجه، ایجاد یک درام، یک روایت یا یک داستان سرگرمکننده برای تماشاگری نیست که تنها برای تفریح به سالن تئاتر پا میگذارد.
از آنجا که اساساً با داستانی کلاسیک با اوج و فرودهای معمول روبرو نیستیم، بد نیست کوتاه بگوییم که ماجرا از این قرار است که یک خانم روانشناس، روبروییِ خود با سه تن از مراجعانش را تعریف میکند که هریک به نحوی او را تحت تأثیر مشکلات خود قرار دادهاند و روانشناس، همهی اینها را پس از مرگ خود بازگو میکند، که این خود موضعی برتر و همهچیزدان به تماشاگر میبخشد. موضعی که هرچه بیشتر، فرم روایی و غیردراماتیک متن را محکم میکند. بهتر است دراینجا باز هم بر این نکته تأکید شود که با توجه به آنچه در ادامه بدان خواهیم پرداخت، به نظر نمیرسد که این «غیردراماتیک» عنوانی باشد برای کوچکشمردن یا نادیدهگرفتن دستاوردهای خماری، چرا که جدا از پیشینهی علمی و تجربی نویسنده و کارگردان، فرم کلی متن و مضامینی که دستمایهاش شدهاند، بر عامدانهبودن روایت و آنچه به بیان پیتر سوندی بحران درام خوانده میشود تأکید میکنند. خانم روانشناس خماری زنی ست که به گفتهی خودش به تازگی دفتر کارش را از دست داده است، اما مراجعان او که با مشکلات حلنشدهی خود دستبهگریباناند، دست از گریبان روانشناس مشاور خود برنمیدارند و ناچار میشود که آنها را در فضایی خصوصی در جایی عمومی ملاقات کند، یعنی داخل ماشین خودش؛ کاری که در ابتدا اشتباه به نظر میرسد اما در ادامه – نه به عنوان تنها راه ممکن بلکه – به عنوان راهی خوب و اثرگذار برای روانشناس شناخته میشود.
مراجعان که دو مرد جوان و یک دختر جوان هستند، هر سه – چنان که انتظار میرود – ضعفهایی دارند که یکی از آنها یعنی مهران (با بازی محسن حسنزاده) آن ضعفها را حتی در برابر مشاور خود هم پنهان میکند. مهمترین وجه تشابه این سه شخصیت یعنی مراجعان، همان پنهانکاری و تظاهر است. به این نقطه که میرسیم، بسیار دشوار است که بتوانیم به سرعت بگذریم و به نکتههای دیگری بپردازیم، چرا که شاید یکی از اساسیترین کارهایی که خماری به عنوان تئاتری که در هفتههای نخست سال هزاروچهارصدویک آن هم در مرکز تئاتر کشور اجرا میشود، انجام میدهد - کاری که میشود گفت تا حدی آموزگارانه و ایبسنی ست – هشدار به تماشاگران، به عنوان نمایندگانی از جامعهی بیرون است. خماری از تماشاگران میخواهد که حواس خود را به این مسئله یعنی «تظاهر» جمع کنند. میشود از همین زاویه، دید و نتیجه گرفت که آمدن نام اینستاگرام و واتساپ و تلگرام بر زبان یکی دو تا از شخصیتها، فقط یک اشارهی گذرا به اتفاقات روزمره نیست، چرا که آنگونه اشارات، اغلب با اهداف واقعگرایانه به معنای عمومی و تجربیِ آن صورت میگیرند، در حالی که اینجا ما با متنی روبروایم که از آغازش یک زن مرده راوی ماجرا ست و جایی برای واقعگرایی وجود ندارد. بهتر است بگوییم ما در اینجا به یک بازی ظریف با معنای واقعیت برمیخوریم: واژههایی که یادآور واقعیت بیرونی هستند اما در فضایی که از نظر فرمی، غیرواقعگرایانه (البته نه هرگز به معنای سوررئالیستی) است عنوان میشوند. تظاهرکردن آدمها به آنچه نیستند، مسئلهای بسیار حیاتی در دنیای اجتماعی امروز است که هرچه به پایان کار نزدیک میشویم، تأکید بر آن پررنگتر میشود. شنیدن اینستاگرام از دهان روانشناس و رؤیا (با بازی پردیس شیروانی) نمیتواند یک اتفاق دمدستی باشد، آن هم در متنی که شخصیت دیگرش مهران سرانجام اعتراف میکند که همیشه تظاهر کرده است و همیشه کسی را از خود به نمایش گذاشته است که اصلاً وجود نداشته. تکرارشدن مسئلهی مهاجرت نیز در چند نقطه از متن و اشاره به این موضوع که مهاجرت و سفر به خارج از کشور گویی همسو با معنای خوشبختی و زندگی بهتر است، در همین راستا ایفای نقش میکند؛ اجتماعی را به بحث میکشد که با خودفریبی و تظاهر، فضای زندگی را برای خود و دیگری تنگ و طاقتفرسا میکنند و «رفتن» را راهی برای نجات یافتهاند.
شاید آن پایانبندی تراژیک نمیتوانست تراژیک باشد اگر قربانیهای نمایشنامه، کسانی نبودند که به سوی یک خوشبختی پذیرفتهشده از سوی اجتماع گام برمیدارند و اما ناکام میمانند. ولی در نهایت، این که پایان متن، یادآور پایان تراژدیها باشد یا پایان کمدیها، به درک فردفردِ تماشاگران از جایگاه خود در اجتماع بیرونی امروز برمیگردد. اگر آنها خود به درد مراجعان، گرفتار باشند و با تماشای این متن، نتوانند گامی دورتر بگذارند و به گرفتاری خود آگاه شوند، آن پایان برایشان تراژیک خواهد بود. و اما اگر بتوانند آن موجودات ضعیف را ببینند که خود را در پس نقاب پنهان میکنند و مثل شخصیت داوود (با بازی محمدرضا نجفی) سر در برف فرومیبرند و برای دفاع از خود یا برای دفاع از جایگاه عزیزی ازدسترفته، مدام خود را نکوهش میکنند و خود را سرچشمهی همهی نگونبختیها در نظر میگیرند، آن هنگام است که میتوانند شاهد پایان یک کمدی باشند، چرا که وضعیت این آدمها به طرز هولناک و غمانگیزی خندهدار است: مهران خود را در پشت عناوین جذابی که فریبخوردهها را به سوی خود میکشد پنهان کرده است. داوود در پوستهی برادر مردهی خود پناه گرفته است و از دیدگاه او خود را سرزنش میکند. و رؤیا خود را لابهلای ذهن و کلام مشاور خود مخفی کرده تا معشوقش را از دست ندهد، اما در نهایت آنچه که خودش هست را از دست میدهد. و مشاور که خود همواره در نقش یک روانشناس، گمان میکند در نقطهای امن، جدا از مراجعانش ایستاده است، در نهایت در مییابد که خود او هم یک عمر در این نقش، تظاهر کرده است، و واقعیت دردناک شخصیت خود را به گونهای متناقضنما با بازی پنهانیاش در نقش رؤیا – رؤیای تهیشده از خویش – کشف میکند. این آخری اگرچه یادآور فیلم گلهای کاغذی (1356) است، اما بیانی ویژه دارد که با دیگر شاخههای روایت متن، همسو ست.
آنچه بیش از هرچیز دیگر نشان از درام مدرن دارد و به طور خاص از تأثیرات چخوف بر درام حکایت دارد، فقدان کنش است؛ فقدان کنش در دیالوگ شخصیتها، فقدان کنش در اساس وجودی شخصیتها و حتی فقدان کنش به معنای ظاهریاش در شخصیتهایی که بازیگرانِ روی صحنهاند. شاید با نگاهی خالی از محاسبه، بتوان به سادگی گفت که ایستادن شخصیتها روی صحنه و حرفزدنشان بدون آن که حتی آنچه میگویند را انجام دهند (مثل وقتی که داوود میگوید شیشهی ماشین را پایین بدهم، اما در واقع چنین کاری در برابر تماشاگر از او سر نمیزند) تماشاکردن را امری بیتوجیه و خالیازفایده میکند، و بهتر بود که این کار به شکل یک نمایشنامهخوانی اجرا شود. اما در اینجا قرار است چنان نگاه سادهانگارانهای را کنار بگذاریم و قدری آگاهانهتر بررسی کنیم. با توجه به آنچه تا اینجا به آن پرداخته شد، ناگفته پیدا ست که ایستادن بازیگرها روی صحنه – با حرکتهایی جزئی که بیشتر نمایانگر مشکلات عصبی و رفتاری آنها ست- با آن تظاهر و آن فقدان کنش اجتماعی که در سرتاسر متن موج میزند پیوندی درست برقرار میکند؛ آدمهایی که خیلی حرف میزنند اما کاری نمیکنند، آدمهایی که مثل روانشناس، فکر میکنند با حرفزدنشان دارند کاری میکنند اما بازهم هیچ کاری نمیکنند، آدمهایی که مدام در بازی تظاهر میافتند و هنگامی که گمان میکنند با حرفزدنشان دارند گرههای خود را باز میکنند، در حقیقت هیچ کاری انجام نمیدهند. اوجگرفتن این مفهوم در شخصیت رؤیا ست که با حرفهای پرتوپلا و بیدقت خود، نهتنها نمیتواند گرههای زندگی خود را باز کند، بلکه سبکسرانه، با وحشت خود از رویارویی با مشکلات، روانشناس را هم به مرداب مسائل خود میکشد و البته او را از این طریق با ناتوانیهای خودش هم روبرو میسازد.
چیدمان صحنهی خماری ممکن است صرفا نگرانی کارگردان از خالیبودن صحنهاش به نظر برسد، اما کارکردی نمادگرایانه و تداعیگر دارد. سه چارچوب که علاوه بر تداعیکردن قاب شیشهی جلو و شیشهی عقب ماشین و آنچه میتوان در بیرون از ماشین تماشا کرد- به واسطهی آخرین قاب در عمق صحنه که پردهای دارد و تصاویری بر روی آن میافتند- همچنین میتوانند نمادی تجسمی و انتزاعی از سه شخصیت محصور در قاب باشند. اینک میتوانیم مواردی را برشمریم که نبودشان خللی در کار وارد نمیکرد و یا به بیان دقیقتر، اگر نقش دیگری ایفا میکردند و بیانی دیگر داشتند، وجودشان پیوند محکمتری با تمامیت خماری برقرار میکرد. یکی از آن موارد همان تصاویر افتاده بر پرده هستند که شاید به کمک قوهی تخیل تماشاگر میآیند ( مثل تصاویری از رؤیا در کافه) اما در جایی که حتی حرکات ریز و درشت شخصیتها را خود تماشاگر است که باید در خیال خود بسازد، استفاده از آن تصویرها، زیادی به نظر میرسد. مورد دیگر، موسیقی است. خماری میتوانست موسیقی نداشته باشد. این فکر را خود موسیقی است که در سر، فعال میکند. موسیقی خماری نمیتواند نقشی داشته باشد جز آن که همچون همراهی بلاتکلیف، از آغاز تا پایان حضور پیدا کند. اگر بخواهیم دقیقتر نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم که آنها فقط صداهایی هستند برای تقویت فضا، چرا که اساساً هیچ آهنگی به معنای درست در موسیقی نوشته نشده است؛ تنها تکنُتها و آکوردهایی هستند که سعی در فضاسازی دارند، حال آن که متن، کارگردانی، بازیگری و در آخر طراحی صحنه، به خوبی فضا را ساختهاند. شاید اگر موسیقی میتوانست بیانی دیگر به این متن بیفزاید، کارکردی مییافت که غیرقابلانکار باشد.
خماری از آن کارهایی ست که باید در عرصهی تئاتر انجام شوند. یعنی اجراشدن چنین متنهایی برای تئاتر یک کشور ضرورت دارد. اگرچه فقدانکنش چخوفی و دغدغههای اجتماعی ایبسنی را برشمردیم، و هرچند شیوهی روایی و نگاه راوی به تماشاگر با مونولوگهایی که بیش از کارکرد مونولوگ، کارکرد فاصلهگذارانه پیدا میکنند، تئاتر سیاسیاجتماعی برشت را به یاد میآورد، اما این متن، کاری منحصربهفرد میکند که در کنار تأثیرهایی که گرفته است، میتواند شکلی یکتا و ویژهی خود تحت عنوان خماری داشته باشد و آن کار، ورود به ذهن یک شخصیت با خودداری از ورود به ذهن شخصیتهای دیگر است. این کار با تجریبات مشابه در آثار مدرن متفاوت است. میتوان گفت که خماری با هدف نمایش واکاوی اشتراک بینالاذهانی، و با هدف عینیساختن مفهومی ذهنی از طریق تجربهی تماشاگری است که به چنین تکنیکی دست میزند و به روشنی و با جسارت قصد دارد ذهن تماشاگرانش را که از دنیای بیرون به دنیای روایت او پا گذاشتهاند، با هشداری تلخ و عذابآور، از خماری برهاند.

با سپاس از پولاد بشکار به خاطر پیشنهاد تماشای خماری.ج۰۰
مهدی روحانی (mehdirohani)
درباره نمایش خماری i
یادداشتی از استاد صدرالدین زاهد درباره نمایش "خماری"

دیشب شاهد نمایشی بودم که عنوانش را دوست ندارم: خماری! چون خماری در ذهنم در ارتباط تنگاتنگی با مواد مخدر است. حالت کسی را دارد که در کمبود و عدم دسترسی به ماده لازمه - که مواد مخدر باشد - به خماری افتاده است. شاید هم بتوان عشق و علاقه و عدم ارتباط با دیگری را هم با « خماری! » توصیف نمود؛ ولی در جامعه ی که پر از تزویر و ریا و عدم صداقت است، آنچنان « این عشق » و ارتباط به یمن الهی مطرود شده است و آنچنان اعتیاد به آن دور از دسترس، که خماری از آن معنایی ندارد.
نمایش فارغ از هر عیب و ایرادی بتوان به آن گرفت، سراسر آکنده از صداقت و بی شائبه گی است. من خود که تا همین اواخر در سه نمایشی که قرار بود بر صحنه روم و نرفتم غرق زرق و برق عواملی به نام دکور و لباس، و بازی های پر طمطراق دروغین بودم، فقط در فاصله گرفتن از این نمایش ها بود که بار دیگر پی بردم که در تئاتر رو در رویی انسان بازیگر با انسان تماشاچی اولین و مهمترین عامل اش صداقت، سادگی و بی ریایی بازیگر و دیگر عوامل نمایش است، که گیرایی و ارتباط لازمه اولیه را رقم می زند. باقی عوامل همه فوت و فن هایی است که با تمرین های گوناگون تئاتری در جهت تحکیم و استواری این صداقت و سادگی قدم بر می دارد.
نمایش با مرگ شروع می شود و همچون دایره تقدیری جامعه ما که به مرگ ختم می شود و در آن بیش تر از زندگی ارزش دارد پایان می یابد. در این دایره ... دیدن ادامه ›› بسته مرگ تا مرگ از عشق و ارتباط می گوید آنهم در جامعه ای که عشق به مردگان به یمن الهی بیش تر از عشق به آدمیان زنده ارزش دارد، و ارتباط جز با آن بالایی که معلوم نیست کی است و از کجا آمده و باید به آن توکل کرد، معنایی دیگری ترویج نمی شود. این ارتباط هم چنانکه همگان دانند با زر و زور و تقیه و دروغ همراه شده است؛ و هیچ عامل انسانی دیگری در آن واجد ارزش نیست. همه چیز در آن نابجا است و هیچ چیز در آنجایی که باید انجام نمی شود : حتی قرارهای روانپزشکی که در همه جای دنیا در مکانی راحت و آرام انجام می‌گیرد، در اتوموبیل روانشناس و در ترافیک دهشتناک تهران سامان می یابد، و انگار که خود روانشناس هم به دنبال عشق آرش گمشده خویش است و فقط عنوان روان‌شناسی را یدک می کشد (مثل تمام عنوان های دیگری که در جامعه ما وجود دارد اعم از دکتر و مهندس و وزیر و وکیل و کارچرخان تئاتر!).
تمام آن چیزی را هم که من دیشب شاهد آن بودم (به غیر از محاسن نمایش که سادگی بی چون و چرای آن بود در دکور و لباس و بازی های بسیار ساده و بی آلایش بازیگران؛ گویی که تمام هم کارگردان رو در رویی انسان هایی بر صحنه با انسان تماشاگر بود)، خالی از اشکال هم نبود. اشکال هم از تمایزی می آید که بین تئاتر و زندگی وجود دارد. در زندگی اگر ما برای تفهیم خود به ساعت ها حرف زدن با دیگری نیاز داریم، در تئاتر عمل جمع و جور کردن* نه تنها حایز اهمیت است، بلکه با انتخابی بجا و درست لبه اجرای تئاتر را برنده تر و تیزتر می کند و عمل* و کنش تئاتری* هم در اجرای تئاتر بسیار واجد ارزش است.
از این‌ها که بحثش مفصل است بگذریم، ایرادات اندکی وجود دارد که قابل رفع و رجوع است. به یک دوتا از آنها اشاره می کنم : صدای خانم راونشناس حرف زدنی معمولی است که درست شنیده نمی شود - تفاوتی است بین بیان تئاتری و حرف زدن معمولی (بگذریم از اینکه بعد از چاه ویل صحنه بزرگ تئاتر شهر، صدای هواکش این سالن هم آزار دهنده بود). دیگر اینکه این پا به پایی رویا که از عشق آرش می‌گوید (که عملی تئاتری است) و انگار بر تاوه سوزان عشق قرار دارد و می سوزد و می سازد بسیار گویا است، ایکاش - او که از ابزار عشق به آرش در مشکل است - در رو در رویی با روانپزشک هم در نگاه مستقیم به او دز اشکال بود، و نگاه او در سالن آرشی را می دید دست نایافتنی و از ورای او حرف هایش را به روانشناس می زد. البته به غیر از صحنه ی رو در رویی لمس بدنی رویا و روانپزشک که هر کدام آرش خود را در دیگری جستجو می کنند.
 

زمینه‌های فعالیت

سینما
تئاتر

تماس‌ها

mehdirohani1