یادداشتی از استاد صدرالدین زاهد درباره نمایش "خماری"
دیشب شاهد نمایشی بودم که عنوانش را دوست ندارم: خماری! چون خماری در ذهنم در ارتباط تنگاتنگی با مواد مخدر است. حالت کسی را دارد که در کمبود و عدم دسترسی به ماده لازمه - که مواد مخدر باشد - به خماری افتاده است. شاید هم بتوان عشق و علاقه و عدم ارتباط با دیگری را هم با « خماری! » توصیف نمود؛ ولی در جامعه ی که پر از تزویر و ریا و عدم صداقت است، آنچنان « این عشق » و ارتباط به یمن الهی مطرود شده است و آنچنان اعتیاد به آن دور از دسترس، که خماری از آن معنایی ندارد.
نمایش فارغ از هر عیب و ایرادی بتوان به آن گرفت، سراسر آکنده از صداقت و بی شائبه گی است. من خود که تا همین اواخر در سه نمایشی که قرار بود بر صحنه روم و نرفتم غرق زرق و برق عواملی به نام دکور و لباس، و بازی های پر طمطراق دروغین بودم، فقط در فاصله گرفتن از این نمایش ها بود که بار دیگر پی بردم که در تئاتر رو در رویی انسان بازیگر با انسان تماشاچی اولین و مهمترین عامل اش صداقت، سادگی و بی ریایی بازیگر و دیگر عوامل نمایش است، که گیرایی و ارتباط لازمه اولیه را رقم می زند. باقی عوامل همه فوت و فن هایی است که با تمرین های گوناگون تئاتری در جهت تحکیم و استواری این صداقت و سادگی قدم بر می دارد.
نمایش با مرگ شروع می شود و همچون دایره تقدیری جامعه ما که به مرگ ختم می شود و در آن بیش تر از زندگی ارزش دارد پایان می یابد. در این دایره
... دیدن ادامه ››
بسته مرگ تا مرگ از عشق و ارتباط می گوید آنهم در جامعه ای که عشق به مردگان به یمن الهی بیش تر از عشق به آدمیان زنده ارزش دارد، و ارتباط جز با آن بالایی که معلوم نیست کی است و از کجا آمده و باید به آن توکل کرد، معنایی دیگری ترویج نمی شود. این ارتباط هم چنانکه همگان دانند با زر و زور و تقیه و دروغ همراه شده است؛ و هیچ عامل انسانی دیگری در آن واجد ارزش نیست. همه چیز در آن نابجا است و هیچ چیز در آنجایی که باید انجام نمی شود : حتی قرارهای روانپزشکی که در همه جای دنیا در مکانی راحت و آرام انجام میگیرد، در اتوموبیل روانشناس و در ترافیک دهشتناک تهران سامان می یابد، و انگار که خود روانشناس هم به دنبال عشق آرش گمشده خویش است و فقط عنوان روانشناسی را یدک می کشد (مثل تمام عنوان های دیگری که در جامعه ما وجود دارد اعم از دکتر و مهندس و وزیر و وکیل و کارچرخان تئاتر!).
تمام آن چیزی را هم که من دیشب شاهد آن بودم (به غیر از محاسن نمایش که سادگی بی چون و چرای آن بود در دکور و لباس و بازی های بسیار ساده و بی آلایش بازیگران؛ گویی که تمام هم کارگردان رو در رویی انسان هایی بر صحنه با انسان تماشاگر بود)، خالی از اشکال هم نبود. اشکال هم از تمایزی می آید که بین تئاتر و زندگی وجود دارد. در زندگی اگر ما برای تفهیم خود به ساعت ها حرف زدن با دیگری نیاز داریم، در تئاتر عمل جمع و جور کردن* نه تنها حایز اهمیت است، بلکه با انتخابی بجا و درست لبه اجرای تئاتر را برنده تر و تیزتر می کند و عمل* و کنش تئاتری* هم در اجرای تئاتر بسیار واجد ارزش است.
از اینها که بحثش مفصل است بگذریم، ایرادات اندکی وجود دارد که قابل رفع و رجوع است. به یک دوتا از آنها اشاره می کنم : صدای خانم راونشناس حرف زدنی معمولی است که درست شنیده نمی شود - تفاوتی است بین بیان تئاتری و حرف زدن معمولی (بگذریم از اینکه بعد از چاه ویل صحنه بزرگ تئاتر شهر، صدای هواکش این سالن هم آزار دهنده بود). دیگر اینکه این پا به پایی رویا که از عشق آرش میگوید (که عملی تئاتری است) و انگار بر تاوه سوزان عشق قرار دارد و می سوزد و می سازد بسیار گویا است، ایکاش - او که از ابزار عشق به آرش در مشکل است - در رو در رویی با روانپزشک هم در نگاه مستقیم به او دز اشکال بود، و نگاه او در سالن آرشی را می دید دست نایافتنی و از ورای او حرف هایش را به روانشناس می زد. البته به غیر از صحنه ی رو در رویی لمس بدنی رویا و روانپزشک که هر کدام آرش خود را در دیگری جستجو می کنند.