چون یه قطار ترسناکی از دور و وسط یه درختزار صنوبری اومد و اونها هم مجبورش کردن این قطارها رو نگاه کنه، پسره هم حتی تو همون لحظه یه جایی تو ذهنش امیدوار بود که قضیهی این آدمها فقط شوخی باشه، ولی اونها شوخی نمیکردن، پسره هم نزدیک شدن قطار رو با اون صدای هولناکش نگاه کرد و نگاه کرد که اومد دستشو درست از رو مچ زد و قطع کرد.