برای مهران، میلاد، مهدی و تمام عوامل اجرای مارادونا
که بر صحنه، رنج را، رنج میکشند …
وقتی رنج میکشیم، از رنج گفتن را نه با پوست و گوشت و استخوان، که با جان در آغوش میگیریم. کار از جبر که میگذرد، به {کار از جبر که میگذرد} میخندیم. مرد که بار می آییم، مادرانه سخت را صبر میکنیم. مهران، تو، خود، آرماندویی. نه یک روز، نه هزار سال، که از همیشه، کلمه کلمه، واژه را، نه مرسوم، که با جامهیِ خود، به صف کرده در صفی طویل، ساده، شعر میپروری و میخوانی. بر صحنه. جایی که میلادِ میلاد و مهدی است. کَسان نمایش، که گویی تو هستند. شاید نه به قدرِ تو، که به قدری، تو شدهاند، در فهم آنچه میگویی و هَر آنچه که نمیگویی … که گوشهایمان پُر است از هر چه که با اعتقاد نگفته ای. و این اعتقاد، اعتماد میآورد. اعتمادی که بر صحنه، تماشا را، تماشایی و درک و پذیرش را، معشوقهی مجنون میکند …
مهران، میلاد و مهدی عزیزم
با احترام و با فریاد میگویم
من، سجاد داغستانی، سراپا سرخوش از تقدیرِ حالا، با تمام وجود، اجرای شما را فهمیدم و آموختم از شما …
خیر به راهتان که انسانید …
وقتِ رفتن
حواسَت نبود
که از میان شعرهای من
عبور نکنی...
همین هم شد
که یک عُمر است
عُمرَم را
به جایِ پایِ تو
به پایِ
"جایِ پایِ تو"
ریخته ام...
تو
به من
که از من
تو را گرفته ای
یک
تو
بدهکاری ...