خلاصه:
احمد به طور اتفاقی با سه پری آشنا میشود که مدام گریه میکنند. او سعی میکند پریا را آرام کند، برای آنها شعر می خواند ولی پریا قصه دیگری را روایت میکنند. احمد که از پریشانی پریا متعجب شده است از آنها دلیل ترک دیارشان را می پرسد و از سیاهی های دنیای واقعی برای آنها میگوید.اما پریا از تاریک شدن دنیای افسانه ای قصه ها حکایت میکنند. بعد از صحبت هایشان عمو زنجیر باف همراه برده ها برای به زنجیر کشیدن احمد و پریا می آید. آنها به همرا برده ها عمو زنجیر باف را از صحنه به در میکنند و شروع به شعر خوانی میکنند.