خلاصه داستان: دوم بهمن ماه ١٣۴٣، یک شورلت ایمپالای نارنجی رنگ از قبرستانی باستانی می گذرد و به سمت کشتی به خاک نشسته ای می راند. داخل کشتی یک زندانی تبعیدی حلق آویز شده. روی دیوارهای کشتی خاطرات روزانه اش را نوشته بوده. آیا این نوشته ها به کارآگاه بابک حفیظی کمک خواهند کرد تا بفهمد چرا سال ها است هیچکس مرده اش را در این قبرستان دفن نکرده؟