فیلم را خیلی دوست داشتم نه بهخاطر فرم تازهاش که به خاطر مضمونی نهچندان تازه که به شکل تازهای بیانشده بود. فیلم، قصهی آدمهای دنیای امروز را تعریف میکند که از مفهوم اصلی زندگی غافل شدهاند و سرگرم دعواهای بیهدفی هستند که نتیجهاش لذتنبردن از زندگیست. اینکه عشق جایگاهی در معادلات آدمبزرگها ندارد و زیادهخواهی آدمها هم تمامی ندارد. از نگاه من فرم فیلم دو کارکرد مهم داشت. اول اینکه بیشتر از اینکه با یک فیلم سینمایی روبهرو باشیم با یک خانوادهی ایرانی طرف هستیم که کاملا نزدیک و قابل باور هستند. در واقع اینها فیلم بازی نمیکنند بلکه برشی از زندگیشان را به ما نشان میدهند. حتا ابتدای فیلم کارگردان روی این موضوع تاکید میکند که هنرجوهاب بازیگری میبایست همانطوری که در حالت عادی رفتار میکنند، جلوی دوربین هم عمل کنند. کارکرد دوم هم به سکانسهای آخر فیلم برمیگردد که کارگردان علاقهمند است که پایان واقعی (و البته نهچندان شیرین دنیای واقعی) را تغییر داده و یک پایان زیباتر را حداقل در دنیایی خیالی ثبت کند؛ بهمانند خالقی که با دخالت در فرایند خلق، سرانجام بهتری را برای مخلوقان خود رقم میزند؛ بر خلاف دنیای واقعی ما!