بخشهایی از داستان کوتاه "رخش و عشق و خاطره"- به یاد و احترام دلخوشی های کودکانه
متین عصرها، دوچرخه چینی قدیمی پدرش را بر می داشت و می آمد سرِ کوچه مان. ترْکِ دوچرخه می نشستم و شادی کنان، تو کوچه پس کوچه ها و خیابانهای ولنگ و واز چرخ می زدیم. صدای زنگ دوچرخه یک دم قطع نمی شد.
دینگ... دینگ... دینگ
داد و فریاد راه می انداختیم و بی هوا از جلوی ماشینها ویراژ می دادیم. متین بادی به غبغب می انداخت و داد می زد:
-به سلامتی رخش
و با هم فریاد
... دیدن ادامه ››
می کشیدیم:
-هو... هو...
-سال دیگه سوارش باشی
-هو... هو...
-نامراد از دنیا نری
-هو... هو...
-سلامتی دختر همسایه!
-هو... هو...
...
***
گفتم:
-متین،بی خیال... اگه بابات بفهمه...
گفت:
-په... زکی... چی خیال کردی پسر؟... فکر کردی بچه م؟... تازه من که کاری نمی کنم، فقط یه خورده با هم گپ میزنیم تا دلمون وا شه!
متین رو لول ِ دوچرخه نشسته بود و پاهاش را تاب می داد. کپه های ریز و درشتِ برف شب مانده، خوابیده بود گوشه و کنارِ خیابانها و مثل نقره می درخشید. رکابِ دوچرخه، مدام از زیرِ پاهای کوتاهم در می رفت. متین زل زده بود توی چشمهام. گفت:
-امیر... تو تا حالا عاشق شدی؟
پاهام درد گرفته بود. می خواستم زودتربه یک سرازیری برسم. با دست زدم پس ِ کله اش.
-بابا بی خیال... تو هنوز دهنت بو شیر میده...این حرفها چیه؟... حسابی خَرِت کرده ها!
حالا نگاهش شده بود درست مثل بره ای که نیش چاقو را گذاشته باشند زیر گلوش و به زور آب به خوردش بدهند.
-نه... جدی میگم...
گفتم:
-آره...من یکبار تو زندگیم عاشق شدم، اونم عاشق رخش!!
با کف دست کوبید به پیشانیش.
-په... زکی... ما رو بگو داریم با کی اختلاط می کنیم!
به سرازیری رسیده بودیم. پا از رکاب برداشتم و گذاشتم تا دوچرخه، تنوره کشان سرعت بگیرد. متین، بُغ کرد و دیگر حرفی نزد.
***
متین می گفت:
-پسر نیگا... شده عینهو ماشین عروس!
رخش، رخش ِ زردِ من، حالا، درست مال ِ خودِ خودِ خودم بود. دستم را روی تن سردش انداختم و گذاشتم تا متین چند تا عکس بیندازد. سهراب ریقو که نیشش تا بناگوش باز شده بود و دندانهای خرگوشیش افتاده بود بیرون، از بین بچه ها فریاد زد:"داش امیر مبارکه" و شروع کرد به کوبیدن دستهاش به همدیگر. بچه ها همگام با او شروع کردند به کف زدن. چشم های متین آب آورده بود. دم به دم انگشتهاش را تو دهانش می کرد و سوت می زد. رنگش سرخ شده بود و چشمهاش می خندید.
***
توی حیاط خانه، کنار حوض لبریز از آب، دوچرخه را رو جَک زدم و شروع کردیم به باز کردن پوشش پلاستیکی بدنه. حالا، تن لخت رخش، زیر آفتاب سرِ ظهر برق می زد و تصویرش ، رو آبِ لرزان حوض بازی بازی می کرد.
متین که رفت و در را که بست، پریدم تو آشپزخانه. گفتم:
-مامان... مامان... بالاخره مال خودم شد، همون دوچرخه ای که گفته بودم.
رفتم کنار حوض. رخش، مثل این بود که سالهاست همانجا خشکش زده؛ سربه زیر و باوقار. تصویر ماتش، روی سطح آب، هر لحظه بی رنگ و بی رنگتر می شد. احساس می کردم که دوچرخه، نم نمک دارد محو می شود.
و لحظه ای بعد انگار که آنجا، دوچرخه ای بود و نبود.
از: خود