به نام پدر....
تماشای این نمایش با محوریت پدر برایم سخت بود، و سخت تر در این غروب پنج شنبه ای که بیشتر از همیشه دلتنگ پدر هستم.....
تماشای این نمایش برام، لمسِ اصطلاحِ آچمز در شطرنجِ بیرحم تقدیر بود.
نوشتن در مورد بازی ها برای منِ آماتور که در طول نمایش غرق در بازی آقای کیانیان بودم امکان پذیر نیست، پس برداشت های خودم به عنوان یک بیننده آماتور رو به اشتراک میگذارم:
صحنهِ جذاب با تغییرهای سریع،
نور پردازی
... دیدن ادامه ››
خیلی زیبا،
طنزهای به موقع و به جا،
موسیقی بسیار زیبایی که کاملا متناسبِ کار هست و در لحظه های پایانی جایی که "آن Anne" در صحبت با پدر میخواد تصمیمش رو برای انتقال او به خانه سالمندان بگه و به یکباره نت ها کش دار میشن و ریتم کند میشه و حس کشیدگی رو القا میکنه حسی شبیه اینکه قدیم تو ضبط ها نوار جمع میشد، (نمیدونم اونجا صدا خراب شد یا هوشمندانه و با فکر این کار با موسیقی انجام شد) و تو اون لحظه داشتم به نقاشی ساعت های سالوادور دالی فکر میکردم....
انتقال سریع بین زمان های مختلف و دغدغه های مختلف آندره در طول نمایش و روایت تو در توی گذشته و حال و ترکیب زیبای این پازل ها که به مرور کلیت داستان رو برای بیننده نمایان میکنه...
نشان دادن زیبای زوال در طول نمایش، همراه با قصه، گویی که ما هم داریم با آندره این سقوط حافظه رو زندگی می کنیم.
تاکید آندره بر اُبژه ساعت و پیگیری ساعت و تاکیدش بر دانستن ساعت و داشتن ساعت....
شروع با آندره خوش پوش محکم که دغدغه اطرافیانش گره کفش زیباش هست تا پایانی با آندره ای که پیژامه پوشیده و بدون کفش حتی...
شروع با آندره قوی که خودش رو بالرین میدونه تا پایانی با آندره ای که مثل یه بچه کز میکنه...
درگیری های آندره با خاطره الیزه، دختری که تو تصادف از دست داده ولی باورش نمیکنه و نمیخواد باورش کنه پس فرافکنی میکنه و اون رو عاشق سفر میدونه و حتی علی رغم ابتلای آندره به آلزایمر باز هم این خاطرات الیزه است که هر لحظه همراهش هست و هرکسی را شبیه او میبینه، به قول داستایوسکی تو کتاب مردمان فرودست:
خاطرات چه شیرین و چه تلخ ، همیشه منبع عذاب هستند، و این مفهوم در این رابطه کاملا درک میشه، و ما بیشتر به این فکر میکنیم که خرده ریزهای گذشته مثل لنگری هستند که روح رو به چیزی بند می کنند که دیگه حتی شاید وجود نداشته باشه..... تو این اشارات به الیزه توسط آندره خیلی داشتم به این جمله آریا معصومی فکر میکردم : "انسانی که آلزایمر میگیرد قدم زدن را از یاد نمی برد پس چیزی هست، کسی هست، که هیچگاه فراموش نمیشود"....
دامادی که مرتبا از آندره میپرسه تا کی میخواد به اذیت کردن بقیه ادامه بده و آلزایمر رو انتخاب آندره میدونه تا "آن" که باید انتخاب کنه بین پدر و همسر و انتخاب کنه بین بردن پدر به خانه سالمندان و سفر به لندن یا بودن کنار پدر و از دست دادن عشقش... و این انتخاب های لعنتی....
و شاهکار نمایش، سکانس پایانی، حرکت آندره برای جمع کردن گوی های ریخته شده بر زمین در انتهای نمایش و آخرین تقلای او برای سر و سامان دادن به خاطرات تکه پاره و جمع کردن هر بخش از خاطراتش کنار هم (زیبایی این سکانس اینه که قبل تر هم در بخشی از نمایش در قالب تصاویر روی پرده دختر بچه ای را میبینیم که با این گوی ها مشغول بازی بوده -شاید همون الیزه-)
بسیار لذت بردم از این نمایش
به سراغ من اگر میآیی با فراموشی بیا...!