ماری: چقدر ازت متفرم یادته وقتی کارین به دنیا اومد وقتی نمیتونستیم با هم بخوابیم چیزی که تو هیچ وقت نتونستی بفهمی که یه زن بعد از دو تا حاملگی پشت سر هم نمی تونه! اصلن دست خودش نیست، نمیتونه! چقدر ازت بدم میاد...
یوهان: منم خیلی وقتها ازت متنفر بودم اتفاقا وقتایی که با هم میخوابیدیم، انقدر خوب سردیت رو احساس میکردم، بی تفاوتیت رو، عین یه تیکه یخ! بعد بلند میشدی میرفتی کثافتی که از من رو تنت بود رو میشستی و من اون موقع به چیزای دیگه فکر میکردم اینکه مدام اصرار داری به همه نشون بدی که ما خوشبختیم. بعد از حموم میومدی بیرون و بعد به هم لبخند میزدیم شوخی میکردیم میخوابیدیم.
ماری: به من بگو چرا الان از بودن با اون راضیم چرا هر کاری میگه راحت میتونم انجام بدم؟!
یوهان: برای اینکه هنوز باهاش ازدواج نکردی به محض اینکه ازدواج کنی همین میشه...