بابا گفت: «آدرسش خیلی سرراسته. درست روبهروی شهرداری.» راه افتادم سمت مقصد. نه من پرسیدم شهرداری کدام منطقه و نه بابا چیزی گفت. برایم مثل روز روشن بود که شهرداری منطقه دو را میگوید و برای بابا هم مثل روز روشن بود که من میروم شهرداری منطقه پنج. از اتوبوس پیاده شدم. نگاهی به روبهروی شهرداری انداختم. خبری از ساختمان مورد نظرم نبود. با این حال گفتم بروم و از نزدیک نگاه کنم. شاید مثلاً ساختمانش آنقدر ریز است که از این طرف خیابان دیده نمیشود. خیابانش از اینهایی بود که همه با آزادراههای آلمان اشتباهش میگیرند و تا میتوانند گاز میدهند. پنج دقیقه معطل شدم تا بتوانم با ترس و لرز از خیابان رد شوم. هنوز پایم را توی پیادهرو نگذاشته بودم که یک توپ پلاستیکی از سمت پارک پرت شد طرف خیابان و پشت سرش بچهای که داشت میدوید. باید تصمیم میگرفتم، بچه یا توپ؟ همهی استعدادهای کودکی و جوگیری حاصل از دیدن بازیهای جام جهانی را ریختم توی پاهایم و توپ را شوت کردم سمت پارک. بچه برگشت طرف پارک. یک نفس راحت کشیدم. همیشهی خدا از توپ میترسیدم. چون پشت هر توپی بچهای میآید و پشت هر بچهای صدای بوقی و پشت هر صدای بوقی... بیخیال! شما را نمیدانم اما من فکر میکنم آن روز، در آن ساعت، فقط باید یک نقطه از دنیا میبودم؛ آن هم روبهروی شهرداری منطقه دو و نه هیچجای دیگر.
از: نیلوفر نیک بنیاد