شبهایی بود
که دب اکبر،
چشمهات را
سرمه میکشید
و مردانی
از زُحَل،
با کُتهای چرمِ گران قیمت
پا روی پا و دستها زیر سر
روی سقفِ موتوردودی هایِ چهارچرخِ متحرک
خواب «خیرگی به آسمان» میدیدند
«یاشا*» عاشق گوشهایت بود
و داوود
ران مرغش را به نیش میکشید
«داستان» اما،
جایی میانِ
سیناپْسْها
و طَرْفِ فوقانیِ انگشتان
گم شد!
*یاشا: پیش خدمت جوان / باغ آلبالو / چخوف