دیشب به تماشای نمایش دوستداشتنی «سکوت سفید» نشستم و خیلی دوستش داشتم. چه انتخاب اسم هوشمندانهای برای نمایش استوپارد. چون دقیقاً هم از جنس سکوت
... دیدن ادامه ››
بود و هم به رنگ سفید. جان براون رو به شدت میفهمیدم. وقتی میگفت جایی زندگی نکردم فقط اقامت کردم. یا بهترین ۴ سال زندگیش رو در سالهایی میدونست که در اسارت بود و انتظاری نبود که در این دنیای دیوانهٔ شلوغ - که انگار همه پشت خط مسابقه منتظر شنیدن صدای شلیک استارت هستند تا با هم مسابقه بدهند - کاری بکند. یا اون تختی که با دو دستش چسبیده بود و میگفت من هم به این تخت احتیاج دارم. این هنجارشکنی آقای براون - که برخلاف باور رایج، هیچ کاری نکردن برایش معنای زندگی کردن داشت - رو خیلی دوست داشتم و دلم میخواست سر اون دکتر و سرپرستار داد بزنم چیزی از کار دنیا غلط میشود اگر یه گوشهٔ کوچک این دنیا مال آقای براون باشد و «زندگیاش» را بکند. پولش رو هم که دارد مرتب پرداخت میکند!
انقدر آقای براون رو دوست داشتم (و با تشکر ویژه از سامان دارابی عزیز برای ایفای نقش عالیاشون) که دلم میخواست وقتی نگران نقاشیهای روی دیوارش بود- نقاشیهایی که با معصومیتی کودکانه و زلال، مثل درون خودش اونها رو کشیده بود- بهش بگم میشه بدیشون به من! واقعا دلم میخواست اون نقاشیها رو داشته باشم :)))
وقتی نمایش تمام شد و در سالن باز شد، باران میبارید. بعد از اون همه روزهای متوالی آلوده و خاکستری. و من در تمام مسیر برگشت با خودم فکر میکردم کاش آقای براون چتر داشته باشد. مبادا خیس شود!
جناب سلیمانی عزیز یک دنیا ممنون از شما برای نمایش دیشب. برای ادب مثالزدنیتون مثل همیشه. برای صحبتهای بعد از نمایش که حرف دل همه ما بود. و یک خسته نباشید از بن جان به گروهتان. امیدوارم همیشه بدرخشید.