اسم دهه شصت که می آید، خاطرات دوران کودکی و نوجوانی از جلوی چشمهایمان رژه می روند. از بازی های گروهی گرفته تا کارتون ها، برنامه های تلویزیونی، فیلم ها، آهنگ ها و خلاصه هرچیز و هرنشانه ای که به آن دوران تعلق دارد و یاد و خاطره آن روزهای سخت اما شیرین را در اذهان ما تداعی می کند.
سخت از این جهت که مثل کودکان و نوجوانان امروزی این شرایط و امکانات گسترده را نداشتیم و شیرین از این بابت که علیرغم همه مشکلات، خیلی شیک و مجلسی کودکی کردیم، آنقدر که وقتی به آن دوران نگاه می کنیم و آن روزها را به یاد می آوریم، لبخندی از روی رضایت بر لب هایمان می نشیند و همین ما را مجاب می کند که بگوییم آری، آن روزها علیرغم اینکه سخت بود، اما شیرین بود و دوست داشتنی!
یادآوری آن روزها همیشه لذت بخش است، مخصوصاً وقتی قرار باشد گروهی از بچه های آن دهه دور هم جمع شوند و یک گردش مفرح، دلپذیر و نوستالژیک را با محوریت دهه شصت و به یاد آن روزها تجربه کنند. ایده ای که با برنامه ریزی خوب دوستان ما در تیوال اجرایی شد و همه را با این ابتکار در کنار هم جمع کرد.
صبح روز جمعه۱۹ آبان، روبروی پارک ساعی، محل ملاقات ما با هم نسل هایی بود که اولین نقطه اشتراک مان خاطرات جذاب و خوش دوران کودکی بود. خاطراتی شنیدنی که وقتی به زبان می آمد چشمها از شادی برق می زد و لبها از لبخند لبریز می شد و این همان حس خوب نوستالژی دهه شصت بود که از این دورهمی دوستانه به همه سرایت می کرد.
برنامه با حضور همسفران خوب و پر انرژی ما راس ساعت۹ صبح شروع شد و همگی به سمت فضای داخلی پارک ساعی رفتیم. اولین آشنایی دسته جمعی با یک بازی ساده توسط برنامهگردان این برنامه "آریان رضایی" آغاز شد و اولین نوستالژی با لایه کردن توپ پلاستیکی توسط یکی از همسفران. سپس چندبازی خاطره انگیز با توپ، یخ همه را حسابی باز کرد. یکی شیپورچی شد و یکی بوشوِگ. یکی گالیور و دیگری ایکیوسان. یکی آنشرلی و دیگری خرس مهربان و خلاصه حسابی یاد و خاطره کارتون های آن روزها زنده شد و لحظات خوب و نابی برای همه دوستان رقم خورد.
پس از یک ساعت و نیم بازی و تفریح، برای رفتن به تماشاخانه سنگلج مهیا شدیم. حتی اتوبوسی که برای این برنامه تدارک دیده شده بود هم نوستالژیک و قدیمی بود! از همان هایی که دوران ابتدایی ما را به اردوهای دانش آموزی می برد. داخل اتوبوس اما نوستالژیک تر بود وقتی زنبیل خوراکی های قدیمی دست به دست چرخید تا هرکس هرچیزی که دوست دارد بردارد و برای لحظه ای یاد گذشته ها بیفتد.
در طول مسیر با همکاری و همراهی همسفران خوب مان آهنگ های نوستالژیک دوران کودکی مان را با هم زمزمه کردیم و حوالی ساعت۱۱ بود که به تماشاخانه سنگلج رسیدیم. یکی از قدیمی ترین تماشاخانه های تهران که قدمتی بیش از۵۰ سال دارد و بزرگان و هنرمندان بسیاری در آن برنامه اجرا کرده اند.
پس از مستقر شدن روی صندلی ها، برنامه با اجرای آریان رضایی آغاز شد و هریک از همسفران با آمدن روی صحنه یک پانتومیم از یکی از نوستالژی های دهه شصت اجرا کرد و بقیه باید آن را حدس می زدند. پانتومیم ها که تمام شد نوبت به سورپرایز اصلی برنامه رسید. بلندگوهای سالن روشن شد و آهنگ خاطره انگیزی طنین انداز شد.
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، روبروی بچه ها، قصه گو نشسته بود
قصه گو قصه می گفت، از کتاب قصه ها، قصه های پرنشاط، قصه های آشنا
قصه ی باغ بزرگ، قصه ی گل قشنگ، قصه ی شیر و پلنگ، قصه ی موش زرنگ
آقای حکایتی اسم قصه گوی ماست، زیر گنبد کبود شهر خوب قصه هاست.
...
سپس در میان تشویق و خوشحالی همسفران، استاد بهرام شاه محمدلو یا همان آقای حکایتی خودمان که سالهای سال با او و داستانهایش در تلویزیون خاطره داشتیم وارد سالن شد و روی صحنه تماشاخانه سنگلج درست روبروی ما ایستاد. خودش بود. آقای حکایتی. با همان چهره نوستالژیک و دوست داشتنی و صدای قشنگ که همیشه از تلویزیون آن را به نظاره می نشستیم.
تشویق ها که تمام شد آقای حکایتی با سلام و احوالپرسی برنامه را شروع کرد و قدری برایمان صحبت کرد و سپس همسفران سوالات خودشان را از ایشان پرسیدند و بعد قسمت مهیج برنامه آغاز شد. تعریف داستان با کمک و راهنمایی ایشان و اجرای آن توسط همسفران، بدین صورت که دو نفر داستان تعریف می کردند و سپس نفراتی که علاقمند بودند، نقش شخصیت های داستان را بازی می کردند.
از شخصیت های جذابی همچون شیر، پلنگ، خرگوش، میمون، خرس و زنبور گرفته تا باد و خورشید و درخت که هرکدام با طنز موقعیت و ادامه داستان، فضای جذابی به این برنامه داده بود. پس از آن سه آیتم جذاب نمایشی دیگر بصورت مشارکتی اجرا شد و حسن ختامِ حضور در تماشاخانه و دیدار با آقای حکایتی، عکس های یادگاری بود که هرکس با ایشان گرفت و در صندوقچه خاطرات تلفن همراهش ذخیره کرد.
برنامه هنوز ادامه داشت و سوار بر اتوبوس این بار برای صرف ناهار راهی یک ساندویچی بنام اولدوز در خیابان فلسطین شدیم. منوی ناهار از قبل بین بچه ها پخش شده بود و هرکس برحسب سلیقه غذای مورد علاقه اش را سفارش داده بود. یک ساندویچی کوچک در قلب خیابانهای تهران با فضایی کوچک اما غذایی خوشمزه که میزبان ناهار نوستالژیک دهه شصتی ها بود.
پس از ناهار حوالی ساعت۱۵ سوار اتوبوس شدیم و به سمت باغ فردوس حرکت کردیم تا از موزه سینما بازدید کنیم. گنجینه ای جالب و جذاب که در آن عکسها، اسناد، وسایل و تجهیزات قدیمی سینما، پرتره تصویری شخصیتهای سینمایی نظیر دوبلورها و فیلمسازان و نیز پشت صحنه فیلمهای بزرگ، پوسترها و سایر ابزارهای وابسته به سینما به نمایش گذاشتهشده بود. غرفه ای هم مربوط به جوایز داخلی و بین المللی هنرمندان سینمای ایران بود که واقعاً زیبا و چشم نواز بود.
بازدید از موزه و عکس یادگاری با اشیای پرخاطره قدیمی که از قبل قرار شده بود هرکس همراه با خودش بیاورد حسن ختام برنامه نوستالژی دهه شصتی ها بود. برنامه ای که همه چیز داشت. همسفران خوب، برنامه ریزی خوب، اجراگردان خلاق، هدایای جذاب و نهایتاً یک سورپرایز اساسی مثل آقای حکایتی که وجودش نوستالژی خونمان را تا حد زیادی بالا برد.
مثل همیشه سفر تمام شد. عکس ها گرفته شد. دوستی ها بایگانی شد و ما ماندیم و یک دنیا خاطره. خاطراتی که در ذهن من با جملات زیبای آقای حکایتی در دفتر دیکته کلاس اول ابتدایی ام، ماندگار شد، وقتی برایم نوشت: « امیدوارم که مثل دیکته مقابل توی همه چی بیست باشی، اگر هم نشدی هیچ نگران نباش»
به روایت مسعود عطری