در آغازسفر کتاب «قایق سواری در تهران» بین مسافران توزیع شد. یکی از آخرین آثار سپانلو! اثری بسیار شاعرانه که به قول سیمین دانشور واقعیت را به شکل رویا و تخیل در میآورد! شعرهایی پر از خیال و تصویرهای نو؛ پر از رنگ و نور و صد البته پر از تهران!
طی مسیر حسن همایون عزیز، لیدر و روزنامه نگار، درباره سپانلو و زندگیاش سخن می گفت. ۲۹ آبان در خانهای در خیابان ری؛ از خانوادهای زاد که تا پنج پشت تهرانی بودهاند! تهران عمیقا در سپانلو ریشه دوانده بود! در دبیرستانهای رازی و دارالفنون درس خوانده و فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه تهران بود؛ رشتهای که بعدا در زندگیاش هیچ گاه از آن استفادهای نکرد...
سپانلو در همین دانشکده حقوق شاعر شد! روزی که به دلایلی ماموران امنیتی و پلیس رژیم سابق به دانشگاه حمله کرده بودند، سپانلو در میان غائله زخمی شد و همان روز با سر شکسته در بیمارستان، کاغذی برداشت و شاعر شد!
پیش از آن در همان اوایل دوران دانشگاه به کار ترجمه میپرداخت و بعدا هم آن را ادامه داد. کارهای پژوهشی و تاریخ نگاری هم انجام داده است. از سپانلو حدود هفتاد اثر مکتوب باقی مانده است! همچنین روزنامه نگاری و مقاله نویسی هم جزو کارهای اصلی او بود.
کمی گذشت و سر از تجریش و دزاشیب درآوردیم! بن بست ارض را یافتیم! و خانه ی جلال آل احمد و سیمین دانشور؛ پاتوق دائمی آن روزهای حلقه نویسندگانی همچون سپانلو...
خانه زیبا و باصفای آن زوج دوست داشتنی در حال تعمیر بود برای موزه شدن و امکان بازدید نبود. کمی در آنجا درباره جلال و جمع شان صحبت کردیم و چرخی درمحله زدیم؛ خانه دربسته نیما یوشیج هم آنجا بود!
سپس عازم خیابان ری شدیم؛ محل تولد سپانلو؛ رفتیم و در کوچه دردار (موسوی فعلی) گشتیم. این کوچه روزی مسقف بوده و حتی در هم داشته! اما الان دیگر خبری از قدیم نیست؛ اکثر خانه های قدیمی و آجری جایشان را به آپارتمان های سیمانی داده اند! محل دقیق خانه سپانلو هم معلوم نبود. در کوچهای ایستادیم و کمی از منظومه خانم زمان، منظومهای طولانی و بسیار زیبا درباره ی تهران، خواندیم.
بعد نوبت بهشت زهرا بود! که برویم در کنار آرامگاه آقای شاعر و چند شاخه گل از گل هایی که در خاک تهران روییده اند روی قبرش بگذاریم و بخوانیم شعری از او: نام تمام مردگان یحیی است...حوالی ساعت دو ظهر مسیرمان را تا خیابان انقلاب ادامه دادیم. در سفره خانه خورشید نهاری خوردیم با حال و هوای سنت و زیبایی قدیم؛ همه چیز از جنس تهران قدیم بود!
اصلا کل سفرمان در تهران قدیم گذشت؛ یکی از همسفران می گفت که پردههای اتوبوس را کشیده بود تا بیرون را نبیند! فقط و فقط تهران قدیم با صفا باشد؛ آن خوبی و باصفایی فراموش شده...بعد از نهار در خیابان جمالزاده به دنبال بن بست سرو پلاک ۴ گشتیم! خانه سپانلو! آنجا به دیدار مهدی اخوت رفتیم. اخوت کسی بود که سالها با سپانلو زندگی کرد. سپانلو سال ۶۴ به خاطر جنگ از همسرش جدا شد و همسر و فرزندانش را به آمریکا فرستاد. از آن پس کمی تنها زندگی کرد و کمی بعد با اخوت هم خانه شد. اخوت هم اکنون میراثدار مادی و معنوی سپانلو است. اخوت علی رغم مریض احوالیاش با گرمی پذیرای ما شد؛ ساعتی در خانه سپانلو نشستیم و او از سپان گفت! دوستان سپانلو او را سپان صدا میزدند. از دوستی هاشان، دعواهاشان و بیماری شاعر می گفت. سپان به اردیبهشت ۹۴ به علت سرطان درگذشت. اخوت میگفت هنوز در خانه حسش میکنم؛ گاهی روی برمیگردانم و ازش سوالی میپرسم؛ اما متوجه میشوم که نیست!
در خانه گشتی هم زدیم؛ پر از کتاب بود؛ پر از نقاشیها و تابلوهای زیبا و پر از حس خوب و کهنگی دوست داشتنی. از اخوت خواستیم به عنوان دوست و نایب سپان؛ کتاب قایق سواری در تهران را برایمان امضا کند. در کنار امضا از او خواستم دو خط از سپان برایم بنویسد؛ نوشت: افسانه ی حنایی رنگی است حربا که زیر خوشه انگور می چمد!خانه ی سپان را ترک کردیم و همان حوالی در کافه دیاموند؛ کافهای باز هم با حال و هوای قدیم چای نوشیدیم و شعر خواندیم از سپان!
این سفر شاعری دیرآشنای کم نظیری را به من شناساند! شاعری با تخیل عالی، تصویرپردازی بسیار قوی، خلاق و آگاه. شاعری را یافتم که عاشق تهران بود! این شهر دوست داشتنی بی کرانه؛ شهری که تمام خیابان هایش خاطره انگیزند؛ زیبایند؛ خواستنی اند. سپان دینش را به شهرش ادا کرد؛ او فرزند خوبی بود برای این پیرزن خوب که هم پیری تاریخ به رخسار دارد هم بزک نو شدن را!ما هم باید آن دو را دوست بداریم؛ شاعری از آن نسل درخشان که دارند کم کم تمام میشوند؛ و شهری که کم کم دارد همه چیز را فراموش میکند؛ حتی مردمانی که روزگاری عاشقانه دوستش داشتند...
به روایت علی مزاری