آرامش صدای رودخانه و پرندگان، درختان سر به فلک کشیده و هوایی که بسیار خوش بود؛ اینها در کنار هم روزی را ساختند که احتمالا هیچکدام از همراهان بیست و هشتمین برنامه «یک سفر یک کتاب» آن را فراموش نمیکنند. البته باید به این جمع تنگهای را نیز که در انتهای آن حوضچهای آب خنک در انتظار مسافران بود، افزود.
جمعه ۱۹ شهریور بود؛ چند دقیقهای از ساعت ۵ صبح گذشته بود که سفر ما آغاز شد. باید جاده پر پیج و خم چالوس را تا رسیدن به مقصد پشت سر میگذاشتیم. به سمت جنگل سرپوشتنگه میرفتیم؛ جایی بکر در نزدیکی شهرستان چالوس. قرار بود حسن محمودی، مهمان برنامه بخشهایی از کتاب خود را به نام «باد زنها را میبرد» برای ما بخواند.
قبل از آن اما برای صرف صبحانه در مقابل رستورانی بین راهی که پنجرههای آن رو به رودخانه و درختانی پر شاخ و برگ باز میشد توقف کردیم. ساعتی پس از حرکت دوباره، به محلی رسیدیم که باید بخش پیمایش برنامه را از آنجا آغاز میکردیم؛ پیادهروی در دل جنگلی که درختانش فرزندان اختصاصی این مرز و بومند و در عنوان علمی خود نیز نام ایران را به نوعی یدک میکشند؛ گیاهشناسان این درختان را به نام Parrotia persica میشناسند و مردم عادی به آنها انجیلی میگویند.
پیادهروی در مکانی که آسمانی آبی و هوایی تمیز داشت و بر زمین آن هم زبالهای دیده نمیشد، تجربهای لذتبخش بود. بعد از حدود دو ساعت تقریبا به پایان مسیر و محل اسکان رسیده بودیم. تعدادی از همسفران همانجا توقف کردند و گروهی دیگر وارد تنگه کوتاهی شدیم که وجه تسمیه جنگل نیز از همان میآمد. خنکای آب حوضچهای که در بخش انتهایی آن قرار داشت، بر لذت هوای خوش افزود.
بعد از چند دقیقهای تفریح در این تنگه، دیگر نوبت به بخش فرهنگی سفر رسیده بود؛ دور هم نشستیم و محمودی، مهمان برنامه، دو داستان کوتاه از کتاب خود را برای جمع خواند. در ادامه نظرات همسفران را در مورد داستانها شنید و پاسخگوی پرسشهایمان در مورد آنها و سبک نویسندگی خود بود.
دیگر کم کم وقت خداحافظی از جنگل نزدیک بود. اما هنوز به اندازهای که دو نفر از همسفران، داستان و شعرهای کوتاه خود را برای جمع بخوانند زمان داشتیم. از شنیدن آثار دوستانمان نیز لذت بردیم.
در مسیر بازگشت هوا از صبح نیز بهتر بود و لذت پیادهروی بیشتر. به جاده که زدیم، برخی از همسفران نگران برخورد با ترافیک سنگین مخصوص جاده چالوس بودند اما شرایط بهتر از آن بود که تصور میرفت. حدود ساعت ۱۰ شب، مینیبوس به همان محلی رسید که صبح از آن حرکت کرده بود و ما با خاطرهای به یاد ماندنی از روزی خوب راهی خانههای خود شدیم.
به روایت سارا اسلامی