دشت هویج ما
بعداً فهمیدیم که ۲۴ اردیبهشت سالگردِ ازدواج سارا سالار است و او به خاطر آنکه بدقولی نکرده باشد و جمع را تنها نگذارد با ما به «دشت هویج» آمده است و با این کارش به ما فهماند که قول، به عکسِ باورِ رایج، زن و مردی نمیشناسد. راه طولانی نیست و برای همین در همان دهدقیقهی اول شروع به معرفی خود میکنیم. امروز گویا جمعِ دکتر و مهندسهاست و افتخارِ همراهی با خانم استاددانشگاهی را هم داریم و چه افتادهحال است او. نوبت سالار که میرسد از «احتمالا گم شدهام» و «هست یا نیست»، دو کتاب چاپشدهاش میگوید، و از رمانی که در حال نوشتناش است و کتابی که ترجمه کرده و مدتهاست در صف چاپ مانده است. صبحانهایی پروپیمان درجایی باصفا بر بدن میزنیم و دقایقی بعد به اول مسیرِ دشت هویج میرسیم.«گلنار رامش»، راهنمایِ گردگشگریِ خوشرویِ ما، توضیح میدهد که اینجا روستایِ اَفجه است، در نزدیکی لواسان. دشت هویج بالای این روستا و در ارتفاع ۲۴۰۰ متری واقع است. زمانی در این دشت هویج کشت میشده ولی امروزه نامی از هویج بر پیشانی این دشت مُهر خورده و تنها همین.یاعلی میگوییم و از سربالاییِ تندی روبه بالا میرویم در حالی که گلنار گوشزد میکند که فقط شروع راه چنین است و باقی راه شیب به این تندی نیست. ناگفته نماند حرفش در مورد جاهایی از مسیر درست است و در موردِ جاهایی نه. ولی سرجمع راهِ سرسبزی است و صدای رودخانه مثل لالاییِ مادران بهمان آرامش میدهد. نیمههای راه در قهوهخانهای اطراق میکنیم تا چایی بخوریم و سالار برایمان بگوید که چه شد نویسنده شد و چه شد که رمانِ احتمالاً گم شدهام را به ین سبکوسیاق نوشت. بچهها نسبت به زندگی خصوصی او با «سروش صحت» هم کنجکاو بودند و سوالاتی دربارهی چگونگی آشنایی و کی و کجا را میپرسیدند و اینکه حالا چگونهاند با هم، و سارا نرم و صمیمی همه را جواب میداد. خستگیمان که دررفت خوشوخرم از اینکه کتاب زندگی سارا سالار را هم تورقی زدهایم و احتمالاً بیشتر از اولِ صبحِ امروز او را میشناسیم دوباره طیِ مسیر را شروع میکنیم.
ـ ببخشید آقا تا دشت هویج چقدر راه باقی است؟
ـ حدود بیست دقیقه.
ـ یک ساعت اگر تند بروید.
ـ پنج دقیقه با گامِ الانتان.
خلاصه هی میرفتیم و هی هرکس که از روبهرو میآمد چیزی دربارهی مسافتِ باقیمانده میگفت و درست در لحظهای که فکرش را نمیکردیم دشتِ سرسبزِ هویج از پشتِ سنگها نمود پیدا کرد. تا چشم کار میکرد سبزی بود و درختان کهن و دورتادرش کوههایی که بعضاً از برف پوشیده شده بودند. گلنار توضیح داد که در ضلع شمالی این دشت «گردنه افجه» قرار دارد که، راهِ مالروِ آن، افجه و دشت هویج را به «دشت لار لواسانات» و دیگر ارتفاعات البرز مرکزی مرتبط میکند و اضافه کرد «ناصرالدین شاه» و دیگر شاهان قاجار از این گردنه با کالسکه به دشت لار و دیگر ییلاقهای البرز مرکزی میرفتند. به این مسیر «راه شاه عباسی» هم میگویند. زمانی دشت هویج «کرچال» نامیده میشده که به معنای «آتشگاه» بوده است.
تا بعضی سروسراغِ برفِ دامنههای کوههای اطراف بروند و بعضی دیگر روی زیرانداز ولو شوند و یا در گوشهای به مراقبه بنشینند. گلنار و «امین مهدوی» یک چای زغالیِ خوشعطروبو آماده میکنند تا خستگی از جانمان برود. ناهار هرکس یک چیز است و همه به هم تعارف میکنند و حالا همه دور هم و روی زیرانداز نشستهایم و سارا سالار فصلی از کتاب را میخواند و بحثی داغ در بارهی محتوی و شیوهی پیشبرد داستان درمیگیرد. به نظر میآید هرکس داستان را خوانده به خوبی با آن ارتباط برقرار کرده و در یک کلام خستگی نه به تنِ خوانندگان مانده و نه سارا سالار و چه بهتر از این. ابرها میآیند و خورشید را پشتِ خودشان قایم میکنند و همه دور آتش در انتظار چایی زغالی بعدی حلقه میزنیم و تا چای حاضر شود. هرکس خاطرهای میگوید و صدای خندهی جمع را بالا میبرد. کمکمَک به فکر جمعوجور و برگشتن میافتیم. تو سرازیری قشنگیِ محل را بیشتر درک میکنیم و البته طبیعی است که اینطور باشد. دوباره قهوهخانه و دوباره بحثِ کتاب و ادبیات و بازگشت به وسیلهی نقلیه و خوردن چای و پای سیب در همانجایی که صبحانه خورده بودیم و بازگشت به مبدا در حالی که ضمنِ ردوبدل کردن شمارهتلفن با هم مصافحه میکنیم.
به روایت فریبا حاجدایی