در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال گردشگری | عکس‌ها | سفرنامه «یک سفر یک کتاب |غار بورنیک - با محمد هاشم اکبریانی|»
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:57:37

وقتی بچه بودم و آدم بزرگ‌ها ازم میپرسیدن بزرگ شدی میخوای چکاره بشی همیشه در جواب خیلی سریع می‌گفتم دکتر!!!
ولی راستش رو بخوای نه! تو دلم جواب چیز دیگه‌ای بود، من دلم میخواست جهانگرد بشم و مثل شازده کوچولو کل این کهکشان و بگردم و ببینم!
دلم نمیخواست منم مثل آدم بزرگ‌های قصه شازده کوچولو بشم که درگیر روزمرگی بشم و اعداد برام مهم بشن و از غرور به خودم باد کنم و بگم من یک آدم مهمم و کلی کار دارم!

ولی خوب نشد که بشه و راستش رو بخوای منم مثل خیلی‌های دیگه درگیر روزمرگی و درس و کار و حساب و اعداد شدم...
منم شدم یکی اون آدم بزرگ‌ها که هر روز هفته سر کاره و آخر هفته‌ها را هم میگه فقط یک جمعه را دارم و باید استراحت کنم. در نتیجه تو خونه میمونه وقتش را به خواب می‌گذرونه.
ولی خوب جمعه این هفته من کاملا متفاوت از هفته گذشته بود!
اگر شما هم داستان زندگیتون دچار روزمرگی شده پیشنهاد می‌کنم در ادامه این مطلب من را همراهی کنید.

جمعه ی گذشته ۹۵/۶/۲۶ برای جلوگیری از روزمرگی مزمن با تعدادی از دوستانم قصد سفری یک روزه کردیم.
سفری متفاوت از سفرهای یک روزه‌ای که تا به حال تجربه کردیم، چون این بار قرار بود با همسفری ویژه همراه باشیم!
همسفر ویژه ما یار مهربان شعر مصطفی رحماندوست بود!
بله درست حدس زدید! کتاب

قرار بود در این سفر ما با کتابی به نام "زندگی همین است" و خالق این اثر یعنی آقای محمد هاشم اکبریانی همراه شویم.
پس ۶ صبح تهران را به قصد روستای هرانده ترک کردیم.

ابتدای سفر با پیاده‌روی و عکاسی در کوچه باغ‌های پر سیب آغاز شد و پس از ساعتی زیر سایه درختان و در کنار رودخانه نمرود به گپ و گفت در مورد کتاب زندگی همین است نشستیم.
استاد اکبریانی چند فصلی از کتاب را برایمان خواندن و توضیحاتی در مورد حال و هوای کتاب دادند و تعریف کردن که چه شد زندگی همین است خلق شد!

پس از آن عضو کوچک گروه ما فرنوش جان ۱۰ ساله، ۲ داستان کوتاه از کتابی که همراهش بود به نام قصه‌های من و بابام را برایمان خواند و چقدر لذت‌بخش بود و دلنشین!

یاد روزهای کودکی‌ام افتادم که مامان شبی یک داستان از این کتاب را برایم می‌خواند.
به راستی که کتاب یار مهربانه که هیچ وقت کهنه نمیشه و در هر دهه‌ای که متولد شده باشی و در هر نسلی که بزرگ شده باشی می‌توانی باهاش رفاقت کنی.

پس از آن، رودخانه را به قصد غار بورنیک ترک کردیم و پس از ساعتی پیاده‌روی و کوه نوردی با همراهان به غار رسیدیم.
صخره نوردی در غار!
به حق کارهای نکرده!

وقتی به انتهای غار رسیدیم چراغ‌های همراهمون را خاموش کردیم و در تاریکی مطلق و سکوت از فضای ترافیک و هیاهوی شهر به کلی دور شدیم... بعد آن بار دیگه به رودخانه برگشتیم و پس از صرف ناهار و چای ذغالی با عطر اویشن، پیاده‌روی را به سمت خمده آغاز کردیم.
مسیر بازگشت بسیار دوست داشتنی و همراه با مناظر زیبا بود.
بعد ساعتی پیاده‌روی و خوردن گردو های تازه و گپ و گفت با دوستان جدید به اتوبوس رسیدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.

به راستی زندگی همین است.

به شدت پیشنهاد می‌کنم که در یکی از همین آخر هفته‌های تکراری پیش رو یک سفر یک کتاب را تجربه کنید و یک اخر هفته متفاوت داشته باشید.

» به روایت صبا شجاعی

۲۷ شهریور ۱۳۹۵