کافه تنهایی مثل همیشه شلوغ بود. پیکره ای خسته با لبخندی غمگین خیره مانده بود به روشناییهای شهر، فریادهای دربند، زیر اعتصاب سکوت میشکست... دخترکی تنها، سراغ درختها را از تبر میگرفت... نویسنده ی مشهور میان کوری عابران گمشده بود... سینمای متروک، پرده های سگ کشی را نقالی میکرد...
میان این حجم بی پایان تاریکی، فقط زمان بود که آرام میدوید
- با نگاهی بر نمایشنامه چیزی شبیه زندگی، حسین پناهی