فرهاد دیگر به خانهی ما نیامد. اما او هرازگاهی سرراهم در مدرسه مرا می دید و از مدرسه به خانه و گاهی از سرکوچه تا مدرسه را با من میآمد. کمکم احساس کردم فرهاد میتواند مرد زندگیام باشد.
اولین بار موقع خداحافظی شعری برای من خواند.
ـ « گفتی ز همه ماهرخان ماهرخترینی/ منکر نشود هیچکس اما به از این باش/ سربازم و پیرایه ندارد سخن من/ اینقدر مکن عشوه و با ما به از این باش»
علاقهام هرروز به او بیشتر و بیشتر شد. آخر هفته به من نامهای میداد و جواب نامهی هفتهی قبلش را از من میگرفت. اولین شعری که برای من در نامهاش نوشت همچنان حفظم.
ـ «ای تشنجهای لذت در تنم/ ای خطوط پیکرت پیراهنم/ ای مرا با شور جان آمیخته/ اینهمه آتش به جانم ریخته/ چون تب عشقم چنین افروختی/ لاجرم، شعرم به آتش سوختی»