محسن عظیمی: نمایشنامه هیله که در آغاز نامش تفنگ و تنبور بود سال ۱۳۹۵ در پنجمین جشنواره تئاتر شهر در بخش نمایشنامهنویسی جایزه دوم را گرفت و در نخستین جشنواره نمایشنامهنویسی مرصاد تندیس بهترین نمایشنامه، بعد از آن با نام هیله بازنویسی شد و به کارگردانی مسعود ترابی در تئاتر گندم به روی صحنه رفت.
نگارش این نمایشنامه بسیار یکباره اتفاق افتاد و شخصیتهایی در آن بهوجود آمدند که در دیگر نمایشنامههایم نیز جای خودشان را باز کردند. خانوادهای آسیبدیده از جنگ که بعد از سالها همچنان درگیر جنگاند. پدری موجی به نام قباد که همچنان در نوشتههای من جای خودش را بهگونهای باز میکند و پیدایش میشود. مادری که تمام بار زندگی بر دوش اوست که در چند نمایشنامه دیگرم نیز نقشش همینگونه است. محسن که او نیز گویی هربار به شکلی در نوشتههایم پیدا میشود و هیله که گویی هنوز مانده دربارهاش بنویسم. هیله درباره جنگ نیست درباره آدمهاییست که ناخواسته درگیر جنگ شدهاند و حالا بعد سالها زندگیشان که ترکخورده از جنگ درحال شکستن و خوردشدن است.
چیزی که بعدها در بازنویسی نهایی شد؛ توضیحصحنه کوتاه ابتدایی نمایشنامه بود: موزاییکهای رنگورو رفتهی حیاط خانهای نسبتا قدیمی و به این رسیدم همه نمایشنامه همین موزاییکهایی هستند که مادر سعی میکند نگهشان دارد، مرمتشان کند تا از بین نروند. قباد پدرخانواده بیتوجه روی آنها قدم برمیدارد و در انتظاری عبث به سر میبرد و هنوز باور ندارد جنگ تمام شده است. محسن که اسیر بوده و در اثر اسارت عقلش را از دست داده چون تنبوری که در دست دارد بیصدا وسط چهار موزائیک در چرخه تکرار گرفتار آمده، میرود و برمیگردد. سعید پسر جوان خانواده اما از موزائیکها متنفر است و لگدشان میکند و ره صد ساله را میخواهد یک شبه بپیماید و زهره عاشق موزاییکهای این حیاط است تمام عشقش محسن است تا دوباره چون کودکیهاشان صدایش کند هیله.