خلاصه داستان: در یکی از بمبارانهای جنوب کشور در جریان جنگ ایران و عراق، پسرکی به نام «باشو» خود را به کامیونی در حالِ کوچ میاندازد و در آن خوابش میبرد و زمانی که چشم میگشاید، کامیون به شمال کشور رسیده است. او میگریزد و در آن سوی جنگل، به مزرعه زنی به نام «نایی جان» میرسد که با دو فرزندش و در غیاب شوهری که برای کسب درآمد به سفر رفته، زندگی و کار میکنند. نایی جان به باشو نان و آب میدهد و میکوشد بداند کیست و زبان او را بفهمد. اما زبان پسرک جنوبی برای او قابل فهم نیست؛ همچنان که باشو هم نمیتواند زبان محلی او را دریابد. باشو در عوضِ محبتهای ناییجان میکوشد به او در کارها کمک کند و تصور میکند این خواستِ شویِ در سفرِ ناییجان هم هست؛ غاقل از آن که شوهر ناییجان با حضور او که غریبهای بیش نیست، در خانهشان مخالف است. باشو با کشف این موضوع، از خانه میرود ولی ناییجان او را زیر باران مییابد و با کتک باز میآورد. کمی بعد، ناییجان بیمار میشود و باشو به جای او، خانه را میگرداند و چون از بهبود ناییجان نگران است، برای او به شیوه جنوبی خودش، تشت میزند. ناییجان در نامهای به شوهرش میگوید باشو را به جای پسر پذیرفته و نان او را از غذای خود خواهد داد. روزی سرانجام شوهر باز میگردد و باشو با او روبرو میشود. پدر که دست راستش را در سفر از دست داده، میپذیرد که باشو به جای دست او باشد و همه خانواده یک صدا میروند که جانورانِ مزاحم محصول را برانند.
_________________
_________________