آنچه در پی میخوانید نقل گفتگوییاست که به سوالات و پاسخهای زیادی درباره حواشى "رضا ثروتى" و آثارش میپردازد. این مصاحبه دو سال و نیم پیش از سوی اسما خوشمهر صورت گرفته است که به گفته ثروتی به علت عدم انتقام گیرى شخصى و نیفتادن در ورطه احساسات شتاب زده در آن دوره منتشر نگردیده است. وی هدف خود را از انتشار این مصاحبه طولانی در بیش از ۳۰ صفحه اینگونه بیان میکند که دیگرانى که در اثر سکوت او قضاوتش کردند و یا آنها که شکى به رویدادها داشتند پاسخى را دریافت کنند. او تقاضا کرده است "به عنوان یک نمونه ی آزمایشگاهى، در جهت آسیب شناسى تئاتر ایران مورد داورى قرار گیرد تا دیگران با توجه به اتهاماتى که در گذشته از سوى هنرمندان و روشنفکران صورت گرفت، با خواندن روایت او بی طرفانه قضاوت کنند. باشد که فراتر از یک موضوع شخصی به عنوان پدیده ای که این روزها گریبانگیر هنر شده، کارشناسان و اهالی هنر به تفکر و گفتگوی سازنده وا دارد"
همچون همیشه و بنا به رویه حرفهای و اخلاقی، همه اشخاص محترمی که در این گفتگو نام برده شده اند امکان پاسخگویی و انتشار آن در همین محیط را دارند.
---
مقدمه رضا ثروتی:
اگر دغدغه فرهنگ و هنر دارید، اگر جزو دشمنانم هستید، اگر جزو طرفداران، اگر می خواهید از حواشی "ویتسک" سر در بیاورید، اگر در آن دوره سکوت کردید و از سوی من جوابی نگرفتید، اگر عجولانه قضاوتم کردید، این صفحه ی طولانی نیم ساعتی وقتتان را می گیرد که نیم بیشترش مربوط به مصاحبه ای است که دو سال و نیم پیش در چند نشست با اسما خوش مهر انجام داده ام! ابتدایش را با مروری در این دو سال، در شب گذشته نوشتم! دو سال و نیم سکوت کرده ام و نگذاشتم منتشر شود!!! البته به قول خانوم خوش مهر، همین گفتگوی طولانی، مصاحبه ی کامل نیست! زیرا قصد داشتند در خبرگزاری های داخلی منتشرش کنند و با قیچی خودشان کوتاه ترش کردند؛ ولی با این وجود، به علت نام بردن از اشخاص حقیقی و حقوقی بر عکس دو سال و نیم پیش که رسانه ها هر اتهام کذبی را بر علیه ما منتشر کردند، موفق نشدند گفتگو را علی رغم تلاش هایشان در سایت و یا هر رسانه ای منتشر کنند! من از آنجا که نمی خواستم این مصاحبه یک انتقام جویی شخصی به حساب بیاید؛ از جناب محمد عمرو آبادی درخواست کردم در سایت تیوال که دارای کاربران تخصصی تئاتر می باشد منتشر شود و ایشان باتوجه به حفظ حقوق نام بردگان در این مصاحبه لطف داشتند و پذیرفتند که خانوم خوش مهر، متن گفتگو را در اختیارشان قرار دهد. من در همان دو سال و نیم پیش هم، از خانوم خوش مهر درخواست کردم متن گفتگو به دور از احساسات شتاب زده، در زمانی که گوشِ شنوایی وجود داشته باشد، منتشر شود! ! نمی خواستم خروجی اش دوباره به جنگ و دعوا ختم شود! بهشون می گفتم؛ مسئله آسیب شناسی یه بحرانه! اینکه چطوری میشه بعضی از آدما که من هنوزم براشون احترام قائلم، خوی وحشی به خودشون می گیرن و به خودشون اجازه می دن؛ این بلارو سر یه هنرمند بیارن؟! چطوری میشه دوستان تئاتری خودم، بدون اینکه روایت من یا یکی از هم گروهی هامو بشنون، یه طرفه به قاضی می رن و برات حکم صادر می کنن! مگر نه اینکه کسی هم که متهم به قتل شده باشه، باید ازش پرسید چرا قتل انجام دادی؟! چرا هیچ کدوم از دوستانم که منو متهم جلوه دادن، یه تماس تلفنی کوتاه نگرفتن! من همیشه هر اجرای تئاتری دیدم سعی کردم در انتها حتی اگه با سلیقم جور نبوده، یه انرژی صادقانه به آدما بدم! چونکه می دونم کسی که تئاتر کار می کنه از جونش، وقتش، بدنش، روحش، خوابش، آینده ش، پولش، زندگیش می زنه که به آدما لذت بده و خودش کمی لذت ببره! چرا باید مستحق این همه دشنامو اتهامو ناسزا باشه؟! مگه چه جنایتی مرتکب شده! اصلاً تصور کنیم؛ همه ی اتهام ها درست باشه،این همه کینه و قساوت در برخورد از کجا در دل هنرمند ریشه می دوونه؟! یه هنرمند شاخکای حسی قوی داره، با یه لبخند به اوج می رسه و با یه اخم ساعت ها فکر می کنه، چرا اون شخص از دستش ناراحته! اما در حین نمایش "ویتسک" منی که کمی احساساتم غلیظ شده تره؛ به قول امین عظیمی توسط افراد زیادی لگد مال میشم و به روی لاشه ام تف می اندازند! او درست می گوید؛ به روی لاشه ام تف انداختند، خدا منو خیلی دوست داشت که تونستم دوباره پاشمو رو پاهام وایسم؟! جرمم چی بود؟! ... نمی دونم! به خدا نمی دونم! فقط هم از سمت حکومتی ها، هم از سمت هنرمندان، هم به تقاضای عواملم دعوت به سکوت شده بودم! من هم در اون زمان، ایمان آورده بودم که سکوت در اون شرایط، بهترین کاری بود که می تونستم انجام بدم! به نفع تئاتربود و به نفع همه! همه جز من!!! من درد کشیدم.استخون خُرد کردم، تا دم مرگ رفتمو برگشتم! اما صبر کردن رو یاد گرفتم، از نگاه دیگری ( دشمن) مسائل رو دیدنو یاد گرفتم! اما در طی این دو سال و نیم، نگاه کردم به خوبی نگاه کردم؛ می خواستم ببینم بیماری و بیماران، درمان می شوند یا خیر؟! اما دیدم آقای خشایار دیهیمی کسی که برای من در حوزه ی فلسفه و ادبیات مملکت جایگاه ویژه ای داشت و داره؛ هنوزم دچار همان بیماری غریبی است که نازنین ( دخترش)، پیش از زندان رفتن، بارها درباره ی اون با من حرف زده بود! هنوزم دخترک رو با عقاید تند و رادیکالش رها کرده و مثل سالهای گذشته، حمایتش نمی کنه، جز اونجایی که منافع خودش در میون باشه! مثل زمانی که بتونه از طریق قربانی کردن دخترش، اسمش در صدر اخبار بیاد! هنوز طنین آخرین جمله های نازنین در گوشمه؛ رضا فردا باید برم اوین؛ منو مامانم تو خونه همش تو بغل هم گریه می کنیم، بابام می خنده! فکر می کنه من اسماعیلم که جلو خدا داره قربونیش می کنه! خشایار بزرگ؛ هنوزم برای اون نقش شاه لیرو بازی می کنه! همین سه ماه پیش در زمانی که نه حرف تحریم داغ بود و نه مسائل هسته ای، به شکل ناگهانی در صفحه شخصی فیس بوکش برای رهبری نامه ای نوشت و ایشان را به مبارزه ی تن به تن دعوت کرد و امیدوار بود آقای خامنه ای به دعوتشان لبیک بگوید! من و دوستانش در حیرت بودیم که چه اتفاقی برای ذهن یک روشنفکر می افتد که مجبور می شود با آن ادبیات لمپنی، بازی رسانه ای مضحکی به راه بیندازد که متاسفانه؛ اسم بر باد رفته اش را به صدر اخبار بازگرداند! محمد رضایی راد هم در طول این مدت بی کار نبوده و با تکثیر ادعای اپوزیسیون و ترویج تئاترخانگی که کپی برداری مضحکی از تئاترهای زیرزمینی بلوک شرق در دوره های کمونیستی و جنگ جهانی دوم است، می خواهد عناوینی شِبه قهرمانانه برای خودش ایجاد کند! غافل ازاینکه در آن دوران ها، هنرمندان را برای فعالیت های مخفیانه به ضرب گلوله می بستند و اینجا برای اجراهای مخفیانه ی ایشان، فقط شمسی کوره و شیخ شیراز خبر ندارند و گرنه دوستان ارشاد که بسیار زودتر از مهمانان باخبر می شوند! زیرا که پروپاگاندای ایشان بسیار علنی است، زیرا می خواهد همه جا، جار بزند که او جزو هنرمندان حذف شده است! کدام حذف؟! نام آنها که شما را حذف کرده اند؛ چیست؟! ایشان در تمام این سالها، درآمد اصلیشان از سفارشات سازمان حوزه ی هنری و تبلیغات اسلامی تامین شده است که بعضی ها را که کیفیت مناسبی دارد با نام خودش منتشر می کند، بعضی ها را با نام مستعار! آخر ارشاد حوزه با ارشاد جاهای دیگر تفاوت های بسیاری دارد و بسیار موقرتر و موجه تر است! و واحیرتا پژوهشگر و نویسنده ای مستعد و کارگردان خوش ذوق و خوش سلیقه ی بازگشت به خان نخست چه بر سر روزگارش می آید که اینچنین با خودزنی های اپوزیسیونی می خواهد جلوه ای دیگر از خود به فروش بگذارد؟! در همین چند روزه، منی که بعد از دوازده سال سکوت، تازه دهان باز کرده ام و خود زنی می کنم و مثل یک مخاطب و فعال اجتماعی در ارتباط با همه ی امور حرف می زنم! از دو مصاحبه گر شنیدم که یک هفته پیش تر از همان دوره ای که رضایی راد آن نامه را که بر علیه من نگاشته شده بود و با واژگان عزیزمو...دوست من، هر ناسزایی را که دلشان می خواست در زیر متن ماجرا به من داده بودند؛ به قول آن دو خبرنگار؛ درست یک هفته پیش از نگارش آن نامه به علت حذف نام منشی صحنه ی گروه از قسمت تشکرها دربروشور نمایش "ویتسک" همان دو خبرنگار بارها با شخص او تماس گرفته بودند و از او به عنوان فیلمنامه نویس فیلم "خسته نباشید" که در خبرهای جشنواره فیلم فجر نام کارگردان اثر و بازیگرش را حذف کرده بودند؛ سوال پرسیدند که علت حذف چه بوده است؛ ایشان در جواب آنها سکوت می کنند و دیگر جواب تماس هایشان را نمی دهند! ( در زمانی که نام یکی از کارگردانان اثر افشین هاشمی و همچنین نام باران کوثری را به عنوان بازیگر اثر حذف کرده بودند) ایشان یک هفته بعد از این سکوت به شکل کاملاً جوانمردانه ای آن نامه را که برای چرایی حذف نام نازنین دیهیمی نگاشته می شود را خطاب به من ولی نه برای من، برای کلیه ی سایت هایی که با برنامه ریزی سازماندهی شده ای مدیریت شده اند می فرستند، که این نامه تا سایت های بی ربط ورزشی نیز منتشر می شود؛ و هنوز هم در گوگل نام ایشان مزین نام اینجانب می باشد! نامه عنوان دلنشینی هم دارد ( پایان مصلحت کجاست؟! ) دیگری که در این گفتگو بیشتر از سایرینی که در این مقدمه نامشان را نمی آورم ؛ولی کاملن حق و حقوقشان محفوظ است که از خودشان دفاع کنند؛ استاد ناصر حسینی مهر است، کسی که مشخص شده است اکثر کتاب هایی که به اسم مولف منتشر کرده، ترجمه است! ایشان در طی این دو سال و اندی به مانند ده سال گذشته اش؛ به شهادت هنرجویانش یک ساعت از وقت کلاس را کماکان روی بحث علمی در مورد سرقت های هنری بنده می گذارند! آخریش همین زبان معروف است من در این گفتگو که باور کنید دو سالی است که به علت تلخی اش نمی خواهم حتی مرورش کنم با صداقت محض، رویدادها را بدون هیچ تحریفی روایت کرده ام. اگر امروز را زمان انتشارش می دانم قصدم توهین به اشخاص حقیقی و حقوقی نیست که هم در بالا نامشان را آوردم و هم در گفتگوی اصلی نامشان به همراه دیگران می آید نیست! من امروز عقده مندانه به آنها نمی نگرم، قصدم این است که رضا ثروتی و دیگر دوستان که احترامشان واجب است به عنوان یک نمونه ی آزمایشگاهی مورد بررسی قرار بگیرند و آسیب شناسی شود که چرا تئاتر ایران و هنرمندانش از جمله من؛ دچار بیماری شده اند؟! من دیگر قیدی به ایران ندارم و نمی خواهم از این موضوع سهم خواهی شخصی کنم! اگر اسمم در تاریخ تئاتر ایران با عنوان دزد، بی اخلاق، فراماسونر، حرامزاده و هرزه هم بیاید هیچ مشکلی ندارم!!! اسناد تاریخ تئاتر ایران مگر کجاست؟! بنویسند و باز بنویسند و واقعیت ها را انکار کنند و دوباره اتهام های تازه به من بزنند!!! من دیگر کار کردن در این ظرف بیمار را دوست نمی دارم، بخشیدمش به بزرگان!!! اما می خواهم این بیماران و این بیماری ها درمان شود، نه برای خودم؛ برای نسل هایی که می آیند بعد از ما... پس بعد از خواندنش نه به کسی توهین کنید و نه قضاوت! بیایید همگی به این فکر کنیم که این چه مرضی است که بر جان هنر و تئاتر و هنرمندان این مملکت افتاده است؟! ممنونم از سارا پورسرخ که در همان دوره مسئولیت بخش هایی از گفتگو را به عهده گرفت؟ و اسما خوش مهر که علی رغم سفر دو ساله اش به امریکا برای تحصیل، هفته ای نبوده است که از واشنگتن زنگ نزند و به من نگوید؛ هنوز وقت انتشارش نشده آقای ثروتی؟!
... و امروز همه ی آن رنج ها را که پشت سر گذاشتم و نمی توانم لحظه ای تجربه اش را برای دشمنانم هم آرزو کنم؛ فهرستی را خلق کرده و به روی صحنه برده؛ که به قول قهرمان نمایشش: نمی تونم باهاتون بیام!!! باید خیلیارو ببینمو بهشون توضیح بدم! عمو جون من باید اینجا بمونمو درد بکشم... درد بکشم... درد بکشم...
رضا ثروتی: چرا اینچنینیم!
گفت و گوی اسما خوشمهر (خبرنگار) با رضا ثروتی به بهانه پرونده نیمه تمام ویتسک
نمایش های مکبث، عجایب المخلوقات و ویتسک در کنار نام اوست است که معنا می یابند. آنها که او را از نزدیک میشناسند میدانند که در حرفها و نگاهش آرامش و صداقت عجیبی دارد. در زمان اجرای ویتسک اتفاقات و بلاهای مختلفی بر سر او و گروهش نازل شد. رضا ثروتی در مقابل تمام اتهامات تنها سکوت کرد تا در زمان مناسبش لب به سخن بگشاید. حرفهای رضا ثروتی را بعد از یک سکوت طولانی میخوانید:
آقای ثروتی چه شد که وارد دنیای هنر شدید و تئاتر را انتخاب کردید؟
من از چهارده سالگی شروع به شعر گفتن کردم، آن زمان بیشتر شعر و رمان میخواندم، معلمی داشتم که ذوق شاعری را در من کشف کرد و تشویقم کرد تا در فرهنگسرا شعرهایم را بخوانم و شب شعرهایم تا سال هشتاد و دو قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم ادامه داشت.
در کتابخانه ای به اسم علامه جعفری برای کنکور تجربی درس می خواندم، از همان دوران قفسه کتابهای نمایشی برایم جذابیت داشت. یک روز تصمیم گرفتم یکی از این نمایشنامه ها را بخوانم. کتاب نسبتا قطوری بود .قبل از آن روز هیچ نمایشنامهای نخوانده بودم، پشت میز نشستم و از صفحه اول تا انتهای کتاب را بدون مکث خواندم. دو ماه بود که با پدرم حرف نمیزدم و قهر بودم، بلافاصله بعد از خواندن آن نمایشنامه، وسایلم را جمع کردم، خودم را به خانه رساندم، پدرم را در آغوش گرفتم و زار زار گریه کردم. همانجا بود که مطمئن شدم کاری که من باید انجام دهم تئاتر است. «مرگ دستفروش» چنان تاثیری روی من گذاشت که من تک تک لحظات آن نمایشنامه، داستان پدری که تمام تلاشش را برای بقای خانواده انجام می دهد و در انتها با نامیدی می میرد، را حین خواندنش به وضوح میدیدم.
بدون اینکه به خانواده ام اطلاع دهم رشته تجربی و پزشکی را فراموش کردم و در همان کتابخانه شروع کردم به خواندن کتاب های کنکور هنر. آن زمان هنرمندی را به اسم "مرتضی رستگار"میشناختم و میدانستم در جنگلهای شهسوار کلبهای دارد و کتاب مینویسد. آرزویم این بود که به هر طریقی شده به او وصل شوم. همینطور می دانستم محمد صالحاعلا هم آنجاست و همین ها باعث شد شهسوار را انتخاب اولم در نظر بگیرم. میخواستم در خلوت و یاری آنها شخصیت خودم را بسازم.
همزمان دندانپزشکی و تئاتر قبول شدم. با خانوادهام جنگیدم و به هر شکلی که بود به شهسوار رفتم. در همان اتوبوسی که برای ثبت نام به سمت دانشگاه میرفت نمایش اولم را بدون اینکه سبقه تئاتری داشته باشم در ذهنم ساختم. به محض اینکه وارد شمال شدم آقای رستگار از دنیا رفت و محمد صالحاعلا به تهران برگشت. در دانشگاه آخرین نفر سر کلاس می رفتم و اولین نفر از کلاس بیرون میآمدم. من در نشتارود بودم، جایی که دورتر از شهسوار بود و آن زمان در راه دانشگاه نه درخت میدیدم نه دریایی. سرکلاسها کلمات از یک گوشم وارد می شد و از گوش دیگرم بیرون میرفت. دیگر آن محیط برایم قابل تحمل نبود، دیگر مکانی نبود که آرزویم بود، دانشجویان کم سواد و فضای مبتذل تاثیر منفی در حال و هوای من گذاشت و زمینههای افسردگی در من شروع شد. در کافهای نشسته بودم که شنیدم در بم زلزله آمده و یکی از نزدیک ترین اقوامم خاله، شوهر خاله و بچه هایش آنجا ساکن بودند. کسی به من نمیگفت چه اتفاقی برایشان افتاده و من فکر میکردم همه آنها زیر آوار رفته اند. خدا رو شکر همه آنها زنده بودند و شوهر خاله ام با یک حال بدی (دنده های قفسه سینه اش وارد شش شده بود) زن و بچه هایش را از زیر آوار بیرون کشیده بود و من اینها را نمیدانستم و گمان میکردم اتفاق بدی افتاده که نمیخواهند به من بگویند. احساس کردم مغزم به اندازه یک زغال درآمده و بیخوابی به سراغم آمد. شاید باورتان نشود شاید هیچ کس باور نکند اما من رسما چهارده روز نخوابیدم و از روز چهارم به بعد لحظه به لحظه مرگ را بیشتر حس میکردم. اگر روی پوستم دست میکشیدید سریع به رنگ کبود در میآمد. پدر وقتی مرا دید پیر شد، من را به تهران برگرداندند و هر بیمارستان و پیش هر دکتری بردند قرص های گاوافکن میدادند ولی باز خواب به سراغم نیامد. دوران سختی بر من گذشت تا اینکهبعد از دو هفته به کمک دوستی به نام آرش وزیری حالم خوب شد. با او شروع کردیم به خواندن داستان، رمان، مجله، روزی چند تا فیلم میدیدیم، شده بودم تولیدی شعر و قصه،در ترم دو دانشگاه مخفیانه پایان نامه و کارهای کلاسی بچه ها را کارگردانی میکردم.
انگار خداوند رنج بزرگی را برای من فرستاد تا بعد از آن یک انرژی ناتمام به من هدیه دهد. با اینکه من هیچ زمینهای در تئاتر نداشتم اما بعد از پایان آن رنج به شکل ناخودآگاهی تئاتر را عمیقا شناختم طوری که آدمها احساس میکردند من سبقه طولانی در تئاتر دارم. حالا از مسیر شهسوار تا نشتارود هنگام حرکت درختها از وزش باد احساس میکردم به من سلام می دهند. آن زمان که از کنار دریا میگذشتم هربار که موجی بالا میآمد حس میکردم با من حرف میزند و من جوابش را میدادم. بعد از رد کردن آن مرحله جنون آمیز، انرژی گرفته بودم که تا همین لحظه از آن تغذیه میکنم. از آن سالها به بعد دغدغه شعر جای خودش را به تئاتر داد. بعد از نوشتن اولین کارم در جشنواره دانشجویی پله پله رشد کردم، کار اول جایزه گرفت، به ماهشهر رفت و برگزیده شد، به تهران آمد و برگزیده شد و در سالن اصلی تالار مولوی به اجرا رفت.
اولین اجرای حرفه ای من در سال 86 بود و دو سال بعد نمایش «مکبث» که برای جشنواره دانشجویی کار شده بود باز همان اتفاقها برایش تکرار شد و در تهران جایزه گرفت و به عنوان نمایش برگزیده انتخاب شد. به جشنواره فجر رفت و در بخش بینالملل جایزه ویژه هیئت داوران را گرفت بعد هم پیشنهاد برای سفرهای خارجی و ...مسئله ای که همیشه برای خودم جالب بود این است که زمانی که متن نمایش «از پا نیفتاده» را به بازیگرهایم تحویل میدادم میدانستم جایزه اول بازیگری جشواره امسال از آن چه کسی خواهد شد، مرتضی اسماعیل کاشی و بامداد افشار می توانند شهادت دهند، وقتی متن را به گروه میدادم مثلا میگفتم تو آهنگساز برگزیده جشنوارهای و با تعهدی ایجاد میکردم هم برای خودم و هم برای آنها، این باعث شد همه ی زندگیام وقف تئاتر شود و چیزهای دیگر به کنار رود.این اتفاق افتاد دو سال در جشنواره دانشجویی کارمان برگزیده شد و دوبار مکبث جایزه بخش بین الملل و جایزه ویژه هیئت داوران را گرفت. هربار هر آنچه که خواستم را به دست آوردم، جذابترین بخش ماجرا این است که در ایران همیشه فکر میکنیم که اگر امسال جایزه بدهند سال بعد این اتفاق تکرار نمیشود، با اینکه سعی میشود همین اتفاق بیفتد اما اینطور نشد و یکی از دلایلش شاید این باشد که من در بخش بینالملل بودم و هرسال سه داور خارجی و دو داور ایرانی حضور داشتند و پیش زمینهها به شک سلیقهای اعمال نشد. در هر صورت میخواهم بگویم این لطف خداست و من فکر میکنم چیزی را در من نهادینه کرد و گمان میبرم باید به زودی هم تاوانش را بپردازم. میگویم تاوان برای اینکه دوباره سال گذشته حال و هوای سال هشتاد و دو برایم تکرار شد.
چرا دوباره به شعر گفتن روی آوردید و آیا در آن مدت تئاتر کار نکردید؟
بعد از گذشت چند ماه از داستان «ویتسک» من برای آموزشی سربازی به کرمانشاه رفتم و آن رنج قطع شد و جای خودش را به یک انرژی نامیرا تبدیل کرد. در دوره آموزشی از چهار صبح بیدار میشدیم تا ده شب حتی یک لحظه هم نمی توانیم برای خودمان باشیم، مدام از این طرف به آن طرف می دویم و بعد از سه روز من دوباره درخت ها، آسمان و کوه را دیدم، چیزهایی که چند سالی نمیدیدم، وقتی میگویم دیدم یعنی به شکلی دیدم که در شعرهایم آمدهاند، پیشنهادی برای دیدن دوباره این پدیدهها. از روز سوم به بعد من یک سر رسید کوچک دویست برگی داشتم و همیشه در جیبم می گذاشتم و هنگام رژه در ته صف سررسید را در میآوردم و مدام می نوشتم. شعر برای من از سال 82 به تئاتر تبدیل شد و در این دوره شعر برایم جدی شد. اگر این روزها درگیر شعر و شعرهایم شدهام برای این است که میخواهم هر چه زودتر تمامش کنم تا بتوانم دوباره به تئاتر برگردم. دوره آموزشی برخلاف حرفهای اطرافیان تجربهی فوق العاده ای بود. پبشنهاد میکنم هر کسی حتی اگر معافی خدمت گرفته از تجربه آموزشی نگذرد. شما در این دوره بر اثر خستگی زیاد، تمام انرژیهای مثبت و منفیتان از بین میرود و پالایش روحی و جسمی در شما اتفاق میافتد و به یک صفحه نازک سفید و شفاف تبدیل میکند، طوری که همه چیز را دریافت میکنید. من احساس میکنم دوباره خداوند نگاهی به من کرده و به شکل سرسامآوری ایدههایی در هنرهای تجسمی، مجسمه سازی، انیمیشن، تیزهای تبلیغاتی، شعر، قصه ...دارم. از صبح که بیدار میشود، مغرم به سرعت فعالیت میکند و وارد هر مدیومی که میشوم ایدههای عظیمی برای آن مدیوم میآفرینم. دچار هراس غریبی شدهام، این هراس از خواندن مطلبی از«گروتفسکی» نشات گرفت. گروتفسکی مبحثی درباره شکوفه جوانی دارد و میگوید این شکوفه جوانی در یک سنی هست و تا دوره ای (سنی) ادامه پیدا می کند ولی ناگهان که از خواب بیدار شوید متوجه میشوید که از بین رفته است، ایده ها به سراغت نمیآیند، ذهنت کار نمیکند و همه چیز تمام میشود. از زمان خواندن این مطلب این هراس با من است، حس میکنم به زودی میمیرم و این اتفاق را خیلی جدی و با تک تک سلولهایم احسای میکنم، میدانم تاوارن این همه انرژی و ایده فراتر از قطع شدنش خواهد بود. هراس من از زمان است، زمانی که بیوقفه میگذرد و من نمیدانم چه اتفاقی قرار است بیفتد و من چه زمانی می توانم ایدههایم را به مرحله اجرا درآورم. از طرف دیگر مسئله ای که حجم این همه ایده را در من متعادل میکند و میتواند ترمزی باشد تا از این شاخه به آن شاخه نپرم این است که من امکان ندارد بتوانم دو کار را همزمان و موازی با هم انجام دهم. اگر در این زمان درگیر شعر هستم و دو مجموعه شعر در دست دارم، تا زمانی که به دست ناشر نسپرم و دست خودم هم کوتاه نشود کار دیگری نمیتوانم انجام دهم. اگر ایدهای دارم باید آن را به بهترین نحو انجام دهم و از قدیم تا به امروز سعی میکنم اگر وارد مدیوم تازهای شدم آن را به درستی انجام دهم و برای رسیدن به این خواسته مطالعه میکنم و به شاخه دیگری نمیپرم تا در توهم شناخت ابعاد ظاهری گرفتار نشوم و هراس درونیم این وسوسه را در من تلطیف میکند. من نمیدانم برای ایدههای دیگرم در شاخه های دیگر هنری چه اتفاقی خواهد افتاد و از زمانی که هراس مرگ به سراغم آمده سعی دارم جایی ثبتشان کنم و بکآپ از آنها بگیرم که اگر از دنیا رفتم شخص دیگری آن را اجرا کند (می خندد)
میدانیم که تئاتر جدیدی به اسم «رومی» را شروع کردهاید. کمی در مورد آن صحبت کنید.
بعد از پایان مراحل چاپ مجموعه شعرهایم، پروژهی تئاتری به اسم «رومی» را شروع کردهام که در مورد زندگی مولانا است. برایم همیشه سوال بود که چرا این تراژدی عظیم هیچ وقت نه در سینما و نه در تئاتر آن طور که باید پرداخت نشده. زندگی مولانا، ارتباطش با شمس، مرگ فرزندانش علاءالدین و کیمیاخاتون و ناپدید شدن شمس تراژدی محض است. در این پروژه که یک سال درگیرش بودم، به متن رسیدم و مهرماه در مجموعه ایرانشهر سالن شماره یک اجرا خواهم کرد. در این کار برای خودم مانعی تراشیدم تا از ابعاد تصویر بکاهم و تصاویر را در کنار صداها بسازم. در این نمایش قصه اهمیت ویژه ای دارد، مسئله ای که در دیگرآثارم در الویت نبود.
همزمان با این پروژه سه پروژه تئاتری دیگر در سر دارم که از انتخاب کردنشان عاجزم و نمیدانم کدام یک را برای شروع انتخاب کنم. پروژه اول در مورد مینیاتور ایرانی است. دو سه ماهی هست که در حال پژوهش در این زمینه هستم، مطالعه میکنم و منابع تئوری و تصویری را دنبال میکنم. اما اکثر این منابع در حین غنی بودن به درستی پرداخت نشده است و مرا مجاب میکند تا عجولانه با این پروژه برخورد نکنم.
پروژه بعدی نمایشی است که به شدت برای کار کردنش هیجان دارم. کلاژی از نمایشنامه های چخوف و اشعار زندگی مایاکوفسکی است. هم چخوف و هم مایاکوفسکی در دل طنازی غریبشان روی رنج های عمیق و بزرگ انسانی دست میگذارند و وقتی این دو کنار هم به تعادل میرسند بیشترین تاثیر را در هنر برای مخاطب خواهد گذاشت.
از طرف دیگر وسط این بحبحهها و ماجراها، از ارمنستان برای سال2015 که مصادف با صدمین سالگرد نسلکشی ارامنه به دست ترکهاست پیشنهاد اجرای نمایشی در این رابطه شده است. من آدم نشانه بازی هستم، وسط این سه پروژه که از انتخابشان عاجزم، تنها دیلیلی که پیشنهادشان را پذیرفتم این بود که هشت سال پیش به اصفهان رفتم و قبل از اینکه چهلستون یا منارجنبان را ببینم دوستی که مرا دعوت کرده بود مرا به کلیسای وانگ برد. جالب این بود که آن روز سالگرد نسلکشی ارامنه بود و در و دیوار آن کلیسا مزین به عکسها و اتفاقات آن دوران بود. همان موقع جرقه ای در ذهن من زده شد و در من سوالی زاده شد که تا به امروز با من باقی مانده. آدمهایی که در آن کلیسا حضور داشتند دردی را به دوش میکشیدند که تازگی داشت. سال گذشته هنگامی که در خیابان ویلا نزدیک کریمخان قدم میزدم، فریادهای بلند زن و مردی را شنیدم و گمان کردم شاید مردم تظاهرات کردهاند اما زمانی که نزدیک شدم کلیسایی را دیدم و در دل کلیسا مردمی را که با حال بدی شعار میدهند و تابلوهایی به دست دارند و فریاد میزنند. آن زمان اردیبهشتماه بود و دوباره سالگرد نسلکشی رامنه در من جرقه دیگری زد. به سمت میدان ولیعصر قدم زدم و به این فکر کردم که نسلکشی در نقاط دیگر دنیا هم رخ داده اما من هیچ جایی برخورد نکردم یا نخواندم یا ندیدم که این انزجار تا این اندازه تازه باشد، انزجاری که صد سال از آن میگذرد اما طراوتی دارد که گویی همین دیروز اتفاق افتاده است. شاید کسی آنطور که باید از آنها معذرتخواهی نکرده، شاید اتفاقاتی که برای این افراد افتاده در حجم جنگهای جهانی و آشویتس و جنگهای دیگر گم شده...این مسئله خط عمیقی در من انداخت و حس کردم این نشانهها بیهوده کنار هم چیده نشده است. در نتیجه به دوستی که سفارش مرا کرده بود گفتم با اینکه نمیتوانم کار سفارشی انجام دهم اما قبول میکنم و از او خواستم هر منبعی که در این رابطه وجود دارد به دست من برساند و او همانجا پشت تلفن به من گفت مادر « چارلز آزنووار » خواننده فرانسوی، پدر مارادونا و ...تا رسید به آهنگسازی به اسم «کومیتاس وارداپت» که بعد از واقعه نسلکشی دیوانه شده بود. گفتم خودش است (بشکن می زند) همین را می خواهم. می دانستم کومیتاس آهنگساز کلاسیک و قدیس روحانی است و آهنگهای فولکلور ارامنه را جمع آوری و ارائه کرده. او در اوج خلاقیت و توانایی و شهرت، در اثر دیدن این واقعه مجنون میشود. جنون کومیتاس یا قدیس دیوانه تبدیل به سنبل رنج ارامنه میشود.در طول این دوران قبل از اینکه به سربازی بروم، شروع کردم به نوشتن یک فیلمنامه و خیلی جدی آن را پیگیری کردم و بعد از آموزشی کارگردانی کار ناتمام ماند چون رسما از صبح تا شب در پادگانم و فقط نماهای شب را می توانم فیلمبرداری کنم (می خندد) و مسئله شعر به اندازه ای پررنگ شد که همه چیز به حاشیه رانده شد.
شاید بهترین حالت برای من داشتن یک کارگاه بزرگ باشد با مجریانی که من بالا سرشان بایستم و به آنها بگویم ایدههایم را به چه شکل پیاده کنند(می خندد) تنها در این حالت است که من به همه ایدههایم میرسم.
رنگ و بویتئاتر شما نشان میدهد که باید غیر از تئاتر و شعر، هنرهای دیگری مثل نقاشی را هم خوب بشناسید، آیا غیر از تئاتر درگیر هنرهای دیگری هم هستید؟
من در شش سالگی یک نقاشی از مادربزرگم کشیدم که وقتی امروز نگاهش میکنم هم حیرت خودم و هم اطرافیان را برمیانگیزد. به شدت در نقاشی آدم خلاقی بودم و نمیدانم چرا کنار گذاشته شد. من نقاشی را در ذهن دارم و به وضوح تصاویر را میبینم اما نمیدانم میتوانم دوباره دست به قلمو ببرم. با این حال ترجیح میدهم به این هنر ورود نکنم. در بین همه هنرها، موسیقی برای من در صدر جدول است، فکر میکنم هیچ هنری نمیتواند به اندازه موسیقی تاثیرگذار باشد و ما در دیگر هنرها دست و پا میزنیم تا ذره ای به آن فضا دست پیدا کنیم. بعد از موسیقی برای من رقص یا کورنوگرافی در الویت دوم است. قطعه آداجیو که البینونی تصویر میکند جهانی است که زبان از بیانش قاصر است و من دنیایی را در این قطعه میبینم که همیشه منبع انرژی برای خلق آثارم بوده است. رقص یا کارنوگرافی شما را به یک جهان ناشناخته وارد میکند که زبان نمیتواند بیانش کند و تصویر نمیتواند معنیش کند و شما را آنی از جهانی به جهان دیگر پرتاب میکند. بعد از این دو هنر برای من شعر مهمترین است. شعر تلاش میکند از زبان کمک بگیرد اما زبانی که چندمعنایی را ایجاد میکند و فضایی را تولید میکند که به اندازه تک تک آدمهایی که شعر میخوانند می شود تاویل تازهای کرد. شعر جادوئیست که با برش کوتاه کاغذ میتواند تورا بگیرد از فضایی به فضای دیگر ببرد. نقاشی هم به طبع بین شعر و تئاتر قرار میگیرد. اما تئاتر و سینما جعبه سیاهیست که همه این هنر ها را در بردارد و برای من انتخاب اول است.
شاید جالب باشد بدانید من شش هفت سالی است با یک دوست قدیمی به اسم «حنیف بیگلری» یک بند (گروه)دو نفره موسیقی تشکیل دادهایم. اسم گروهمان «After shave» است و در آن بداهه-نوازی میکنیم.در این بداهه نوازی من بداهه در لحظه میخوانم و شعرهایم بداهه در لحظه میآیند. حنیف یکسالی است که میخواهد تعدادی از کارها را در فرمت تنظیم شده ای ضبط و اجرا کند. من میخوانم و او می زند و گاهی منم گیتار و کوزه مینوازم. شوخی شوخی شاید این اتفاق جدی شود ولی ترجیح من این است برای خودمان و دلی باقی بماند. من فکر می کنم اگر شوپن و باخ وجود نداشتند و خداوند آنها را نمی آفرید، زندگی قابل تحمل نبود.
از آثار جشنواره فیلم فجر امسال کدام فیلم را پسندیدید؟ پیشنهاد این روزهای شما برای خوانندگان ما چیست؟
فیلم «ماهی و گربه» شهرام مکری برای من فیلم تکان دهندهای بود. فیلم از آنجایی برای من شگفتانگیز بود که اساسا سکانس-پلان است. در تاریخ سینما فیلم طناب هیچکاک این کار را برای اولین بار انجام داده است. اما این فیلم تنها یک سکانس-پلان نیست که درهیبت فرم آمده باشد. تاثیرگذارترین کاری که فیلم با مخاطب میکند، رویکردش به مسئله زمان است. گویی زمان متوقف شده و مدام تکرار میشود. روایت فیلم در خرده روایتهای به هم زنجیر شده، در یک سیکل دایره-گون و مارپیچ، به هم تنیده میشوند. روایت به شکلی دقیق و مهندسی تنظیم شدهاند. این اتفاق مبارکی برای سینمای ایران است و من متاسفم که چرا در جشنواره فیلم فجر که باید جایگاهی باشد برای رشد سینما، رشد سینما اتفاق نمیافتد مگر رویکرد و بدعت جدیدی وارد شود. برای شهرام مکری تبدیل میشود به یک اکران محدود و در بخشی غیر از مسابقه و بدون تقدیر او را به کناری میرانند. غافل از اینکه آنها هراندازه نادیده گرفته شوند، در نگاه رادیکالشان به هنر راسخ تر خواهند شد و صرفا به اکران تن نمیدهند.
فیلم دیگری که پیشنهاد می کنم، فیلم تاثیرگذار «شکار» ساخته توماس وینتربرگ است که عمیقترین همذات پنداری را با کاراکتر اول این فیلم کردم.
لطفا همین سوال را در مورد کتاب پاسخ دهید. چه کتابی اخیرا شما را جذب کرده و توصیه شما برای خوانندگان چیست؟
کتابهایی که این روزها خواندم و توصیه می کنم، «قطعات تفکر» نوشته نوشته «امیل سیوران»، ترجمه بهمن خلیقی. چاپ نشر مرکز. این کتاب به شکل گزیده گوییهای فلسفی با طنازی سیوران تلفیق شده و جنبه شاعرانه ای دارد. از جملات فلسفی آشناییزدایی میکند و بسیار جذاب است.کتاب دیگری که دوست دارم در موردش صحبت کنم و مدام به این کتاب رجوع می کنم «حرکت تئاتر به سمت شعر» نوشته «طلایه رویایی» است. من از سال هشتاد و دو که به تئاتر روی آوردم هر نمایشی را که تولید میکردم، بعد از هر تمرین به شکلی ناخودآگاه آن را برای خودم تئوریزه میکردم. من معتقدم اگر «پیتربروک» دارد از فضای خالی یا «گروتفسکی» از تئاتر بی چیز حرف می زند، این تجربه ی آنهاست و اگر من بخواهم از آن استفاده کنم باید از فیلتر ذهنی من رد شود، اجرا شود و ببینم چه اتفاقی می افتند تا با خواندنش در توهم آگاهی نباشم.
نوشته های من در مورد تجربه های اجرایی آثارم به پنج سررسید رسیده که به به خاطر پیشینه-ی شعری من، نقل و کنایه میزنند به شعر. هربار برای آثارم به شکلی خودآگاه طراحی کردم، هنگام اجرا نه به دل خودم نشست، نه دل بازیگرانم و باعث شد حذفشان کنم و منتظر بمانم تا ایده ها همانند شعر در من اتفاق بیفتند. این کتاب برای من پر از شهود و جذابیت بود، جهانی بود که به کلام نمیآمد، جهانی بود که به رویا به کابوس به ناخودآگاه نقل میزند. بعد از خواندن این کتاب فکر کردم شاید آن نکاتی که من به شکلی علمی تئوریزه اش نکردم و تنها برای خودم نوشتم، نویسنده این کتاب گردآوری کرده است.
کتاب حرکت تئاتر به سمت شعر همان لذتی را در من برانگیخت که کتاب «تئاتر و همزادش» آنتونن آرتو. زمانی که من این کتاب را خواندم دنبال این نویسنده گشتم و در نهایت پیدایش کردم. ماه هاست که با او دوستم و با وجود تفاوت سنیمان، نقاط مشترک عجیبی با هم پیدا کردیم. همچون دو دوست صمیمی و نزدیک راجع به تئاتر فکر می کنیم، حرف می زنیم و به اندازهای سلیقههای ذهنی هردومان به هم نزدیک است که انگار آدم همذادش را پیدا کرده باشد.
در رمان هم به علت اینکه این روزها خیلی درگیر مولانا شدم، اواخر کتاب «عارف جانسوخته» نوشته نهال تجدد، مهستی بحرینی. خواندم که کتاب جذاب و خواندنی بود.
با توجه به اینکه شما شاعر هستید و به زودی دو مجموعه شعر از شما چاپ خواهد شد، آخرین کتاب شعری که خواندید چه بود؟
مجموعه شعر «سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ» شهرام شیدایی .شیدایی شاعر روایت و شعر بلند در شعر است، چیزی که ما در شعر معاصر کم داریم. این مجموعه پس از مرگ شاعر گردآوری شده است.
بیشترین تاثیر را از کدام بزرگان هنر گرفته اید و خودتان را مدیونشان می دانید؟
فصلنامه سینما-ادبیات در شماره فصل زمستانش بخشی در مورد «راینر ورنر فاسبیندر» نوشته شده که تاثیر عمیقی روی من گذاشته است. چند سال پیش از فاسبیندرفیلمی به یاد دارم، تصویری در نمای بسته گرفته شده که او به طرز عجیب و خیلی سریع به سیگار پک می زند. آنچه من در این پک زدن مداوم میدیدم، این بود که گویی او خودخواسته می دود به سمت مرگ، میداند زمان کمی برای خلق کردن دارد و میخواهد ماشین خلق آثارش بچرخد.این ایماژ در ذهن من ماند و وقتی من شروع کردم به دیدن آثارش، فهمیدم این نابغه ایست که در اثر مصرف بیش از اندازه مواد مخدر در سی و هفت سالگی میمیرد در حالیکه بیش از چهل فیلم ساخته است. این میل به جاودانگی و میل به کار از آن آدم به من نشت کرده. انرژی که از برگمان هم گرفتم، هنرمندی که سالی سه نمایشنامه روی صحنه میبرد، حتی وودی آلنی که همچنان در اوج پیری رگههایی از نبوغ در او وجود دارد. این آدمها الگوهای بزرگ زندگی من هستند و من از این آدمها تاثیر زیادی گرفته ام.
زیباترین ویژگی تئاتر در چیست و چگونه به این جذابیت در خلق آثار میرسید؟
تئاتر هنر میرایی است و این جذابیت این هنر است، اما چطور میشود با این میرایی مبارزه کرد. من از زمانی که تئاتر میدیدم، همیشه برایم سوال بود که چطور میتوانم تعداد بیشتری از آدمها را تحت تاثیر قرار دهم تا سالها آن نمایش را در ذهنشان ببینند و با آن زندگی کنند. من چکیده روح و جانم را به آثارم میدهم، سعی میکنم کابوسهای شخصیام را تبدیل کنم به ناخودآگاه جمعی تا برای همه آدمها هم کابوس شود، درد شود، ترس شود، شادی و لذت شود و این چکیدن جوهر روحت کار سختی است.
برای خلق یک نمایش سفر هم میکنید؟
تمام آثاری که خلق کردم یا در شمال بود یا در خوانسار شهر آبا و اجدادی. همیشه دو ماه سه ماه به این مناطق سفر می کنم چون آنجاست که ذهن من تولید و ایده پردازی میکند. از82 همه آثارم به همین شکل ساخته شد.
اساسا دغدغه این روزهای رضا ثروتی چیست؟
دغدغه من اساسا در مورد نخبهکشی در جامعه ایرانی است و به زودی مستندی با همین موضوع کار خواهم کرد. جالب این است که نخبهکشی در تاریخ ایران تنها به دست حکومت اتفاق نیفتاده است و اگر هم افتاده کمتر از نخبهکشی است که هنرمندان اطراف آرتیست انجام دادهاند. آنها به خاطر حسد، تنگ نظری، عدم توانایی و کمبودهایی که داشتند به هنرمندان بسیاری حمله کردند، فرصت ندادند، پلی نشدند تا آنها زودتر عبور کنند و این خیلی تلخ است. در تاریخ معاصر ما هنرمندی همچون سهراب شهیدثالث چرا باید مهاجرت کند و در خفا خودکشی کند بمیرد؟ چرا امیر نادری در اوج خلاقیت در این مملکت نابود میشود ...یادم می آید بعد از آن اتفاقاتی که سال گذشته برای من افتاد. وقتی با خسرو سینایی صحبت کردم، او برای من تعریف کرد که در جوانیش فیلم کوتاهی در مورد آثار ژازه طباطبایی به اسم«شرح حال» ساخت که آن را بهترین فیلم خود میدانست. او می گوید زمانی که آن فیلم را ساخت اگر از او حمایت میشد، اگر به او حمله نمیکردند و انرژی میدادند میتوانست ده ها فیلم بهتر را بسازد. ولی هنرمندان اطرافش این انرژی و پتانسیل را از او گرفتند. وقتی سهراب شهیدثالث از ایران میرفت به خسرو سینایی می گوید که دارد از دست این جماعتی که کاراکتر آدم را به لجن میکشند فرار میکند، از این فضایی که همه میخواهند به روحت چنگ بزنند و جانت را بگیرند کم آورده بود و گفت دیگر تحمل ندارد و باید برود.
این خیلی تلخ است. برای یک هنرمند به ندرت پیش میآید که آن مرحله تلخ را مثل من رد کند و دوباره برگردد به همان مرحلهای که میتواند جوشش و خلاقیت داشته باشد. خسرو سینایی مطلبی به اسم «چرا اینچنینیم » نوشته است. او میگوید چرا وقتی یک هنرمند در اوج جوانی و خلاقیت، سرشار از انرژیست؛ با تبر میخواهیم ریشهها و ساقههایش را قطع کنیم و چرا زمانی که این هنرمند پیر میشود و میمیرد شروع میکنیم به ستایش کردن او.
«ویتسک»، نمایشی بود که علی رغم برگزیده شدن، حرف و حدیثهای زیادی درباره آن زده شد. چرا شما در تمام این مدت سکوت اختیار کردید؟
همیشه با خودم میگفتم اگر تئاتر هنر میرایی است برای ثبت در تاریخ باید با این میرایی مبارزه کنم. اگر مکبث 5 سال در ذهن ها مانده کاری کنم ویتسک ده سال بماند. بعد از هر تئاتری که کار کردم احساس میکنم 6-7 سال از عمرم کم شده است. مکبث،عجایب مخلوقات و بیش از همه برای ویتسک این حس را داشتم. ویتسک را دو سال تمام همچون گربه ای که بچه اش را به دندان می کشد با آن دکور عظیم به دندان کشیدم. در مراحل شکلگیری ویتسک ما آن دکور را که شبیه اهرام ثلاثه بود مانند آوارهها از نقطه ای به نقطه دیگر جابه جا میکردیم تا بتوانیم جایی برای تمرین روی دکورمان پیدا کنیم. یادم نمیرود که چگونه در سرمای زمستان در پارکینگ بنیاد رودکی با چند داربست بزرگ و مشماهایی که قادر نبودند از ریزش برف و باران بر سر ما و دکور جلوگیری کنند کار میکردیم. بنده در میان صدای کر کننده ماشینها و خیابان که برای تمرین تئاتر بسیار مناسب است و به مقدار کافی سکوت پیدا میشود با بلندگوی میوهفروشی صدایم را به بازیگرانم میرساندم. یادم نمیرود مرتضی اسماعیل کاشی و پانتهآ پناهیها با چند دست لباس و کلاه و شالگردن در آن سرمای زیر صفر و اوج آلودگی تهران چگونه روی دکور بالا و پایین میرفتند و اینها در حالی بود که جشنواره فجر آن سال پیش از شروع پروژه به ما قول در اختیار گذاشتن محل تمرین داده بود و ما با ضمانت آنها مشغول کار شدیم. بعد از یک سال کار روی متن و چندین ماه تمرین در شرایط آوارگی، شورای ارزشیابی به راحتی با عناوین سیاهنمایی و خیانت جلوی اجرای نمایش را در اسفند 90 گرفت. عناوینی که در آن سال در سینما و تئاتر مد شده بود. البته این تصمیم به نفع ما تمام شد چون من یک سال دیگر برای بازنویسی و تمرین های مجدد ویتسک وقت گذاشتم که قاعدتا خروجی بسیار مناسبتری نسبت به نمایش سال گذشته اش داشت.بعد از بازبینی دوباره به ما گفتند نه! ما دوباره تلاش کردیم و تلاش کردیم و تلاش کردیم تا بعد از یک سال آن میوه رسید.در یک هفتهی اول بعد از اجرا، به قدری ستایشهای اغراقآمیز شنیدیم که به تهیه کننده گفتم همین اندازه که از این اثر ستایش شده، دشمنان بزرگی پیدا خواهد کرد. ده برابر آن چیزی که انرژی گذاشته بودیم با هزار انگ وهزار حمله به سمت ما نشانه گرفته شد.
چرا در زمان اجرای ویتسک گفته شد طراحی صحنه و ایده های اجرایی کار شما دزدی از یک نسخه اجرا شده آلمانی از این متن است و اتهامات زیادی مبنی بر بی اخلاقی و کپی برداری در این زمینه به شما وارد شد؟
چطور میشود برای یک کار دزدی دوسال شبانه روز با یک عقبه 6-7 ساله فکر کرد؟ بعد به خودت می گویی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها...! میگردی دنبال چیزک. کافیست کمی به اطرافمان نگاه کنیم تا ببینیم در صحنه پردازی ویتسک من کار خاصی نکردم. تنها از شیب اسکیت برد الگوبرداری کردم. مثل اینکه کسی از سرسره و الا کلنگ الگوبرداری کند. ایده هایی که میتواند به ذهن هر کس در هر گوشه از دنیا برسد. کافی است چشمانش قدرت دیدن داشته باشند. مهم این است که چطور آن عنصر را در خدمت اثر درآوری. وجه تشابهت با آن اجرایی که مثال میزنند یک شیب است که نه در فرم و نه در کارکرد هیچ شباهتی به آن اجرا ندارد و جالب آنجاست که دوسال بعد از ساخت دکور نمایش ما روی صحنه رفته است. من برای ویتسک سه سررسید کامل دارم که پر از ایدههای اجرایی شخصی است. اما نتوانستم از بیشتر آنها استفاده کنم چون به تنهایی بسیار منحصر به فرد و نمایشی بودند اما در کلیت اجرا جایی نداشتند. من از روی دست خودم نمیتوانستم دزدی کنم. آیا میشود با دیدن فیلم یک نمایش به زور آن را به فضای نمایش خودت تحمیل کنی؟ حتما میشود ولی نتیجهاش قطعا مضحک یا در ایدهآل ترین حالت بدون روح خواهد بود چون تئاتر هنری زنده و صادق است. اگر شما به یک دست فروش سرزباندار مترو که هوش متوسطی دارد فیلمی بدهی و بگویی دوماهه از روی آن یک بدل میخواهی با وجود داشتن یک تهیه کننده اگر خود آن اثر را به شما تحویل ندهد ظاهر آن را به راحتی تولید میکند. در نتیجه من آنقدر بیاستعداد، تنبل، دارای هوش متوسط و حتی کور هستم که تطبیق نعل به نعل کارهای به قول آن دوستان دزدیام دو سال تمام طول میکشد. هفته اولی که از اجرای ویتسک گذشت به تهیه کنندههایم گفتم این ستایش های اغراق آمیز کار دستمان میدهد. از الان با مشاورین رسانه ای حرفهای صحبت کنیم که اگر اتفاقی برای نمایش ایجاد شد بتوانند کنترلش کنند. آن موقع حرفم را جدی نگرفتند و بعد از چند روز تنها اتهامی که به من و گروهم نزدند ارتکاب به قتل بود. یا کارگردان تئاتری که بعد از اجرای ویتسک در لابی حافظ به جای خسته نباشید به من لطف داشتند و گفتند رضا ثروتی از تو متنفرم. آنقدر گفت و گویمان جالب بود که همان شب آن را ثبت کردم. گفتم شما لطف دارید گفت "من خیلی دوستت دارم که به تو میگویم. کار تو نعل به نعل دزدی است." گفتم می شود آن کسی که کار ما از روی آن کپی شده را به من نشان بدهید. گفت "من ندیدم شنیده ام ولی مطمئنم که چنین کاری را نمیشود در ایران اجرا کرد." با تمام احترامی که برایش قائل بودم و هستم گفتم شما اعتماد به نفس نداری من باید تاوانش را بدهم؟ گفت "نه کار دزدی کردن هم سخت است. مگر تارانتینو نیست؟" گفتم لطف دارید ولی من از جایی دزدی نکردم. گفت "خیلی ها دزدی میکنند. مگر فلانی و فلانی در تئاتر خودمان دزدی نکردند؟ همه فهمیدند. آن مهم نیست. من از تو متنفرم به خاطر اینکه دیگر نمیتوانم نور و صحنه و موسیقی و حرکت و لباس و گریم بازیگرهایم را همینطوری ببندم. دیگر نمیتوانم انتهای نمایشم همینطوری یک موسیقی پخش کنم. پیگیری همین چیزها هم جان میخواهد. دزدی مگر راحت است؟ پدر آدم در می آید. شک نکن نصف بیشتر هم صنفی هایت که از این در بیرون میروند و شاید وقتی اجرا را میبینند به تو خسته نباشید میگویند نمیخواهند سر به تنت باشد. تو تماشاگرانشان را از آنها میگیری چون آنها این اجرا را می بینند و قضاوت می کنند." البته این کارگردان عزیز که با مهربانی و صداقت این حرفها را میزدند واقعا به من لطف داشتند و ادعا میکردند در جوانی از این کارها میکردند و حالا با زن و بچه دیگر مجال اینطور فضاها و تمرینها به آدم دست نمیدهد. گفتم شاید اگر من هم چند سال بعد در وضعیت شما قرار بگیرم همینطوری شوم ولی اگر انرژی این را نداشته باشم که به شکلی که میخواهم کار کنم قطعا میروم سراغ سینما یا هر مدیوم دیگری که بتوانم از پسش بربیایم. تئاتر کار کردن آن هم از این جنس جان می خواهد و قطعا با این وضعیت من هم تا چند سال دیگر از دستش میدهم. ولی ترجیح میدهم آن موقع دیگر تئاتر کار نکنم. کمی به مرگ بپردازم. به نظرم این مکالمه بهترین خسته نباشید بعد از اجراهایم بود. در حیرتم که بعضیها چگونه به علت عدم اعتماد به نفس و انفعال از عدم موفقیت و ناتوانی در به صحنه بردن یک کار مقبول، با جعل واقعیت به تو حمله میکنند. نمیشود در تئاتر دروغ گفت و این مهم ترین خصیصه آن است. هرجا که در صحنه زبان تو نباشد، هرجا که بخواهی چیزی بگویی که از آن تو نیست، هرجا که دروغ بگویی و دزدی کنی و هرجا که صادقانه اجرا نکنی، آنچنان در تئاتر اغراق آمیز برجسته می شود که آدمهای آن سوی صحنه به راحتی مچت را میگیرند. مینشینی اجرایت را ببینی. به بازیگرت گفته ای برای طراحی یک چرخش سر در یک مسیر مقطع چهارضربی گردنش را بچرخاند و در اکت دوم فلان افکت پخش شود و فلان نور از آن زاویه تابیده شود که اکت بازیگر را در آن لحظه با انتقال حس، مود و مفاهیم و از طریق نشانهپردازی های بدنی و حرکتی انتقال دهی. برای هر لحظه از نمایشت به همراه اعضای گروه ساعتها اندیشیده اید و آزمون و خطا کرده اید و در طول اجرا میبینیم همان چرخش سر اگر از اکت 2 به 3 خارج بزند یا بد اجرا بشود همه چیز مثل دومینو تا انتها برای تویی که دیگر چیزی جز تماشاگر تئاتر نیستی خراب میشود. شاید مخاطبین دیگر متوجه نشوند اما تو دوسال مانند موسیقیدانی پارتیتور 400 صفحه ای ویتسک را نت به نت نگاشته ای. یک خطای کوچک تمام رنج آن دوسال را در مغزت هوار میکند. در چنین وضعیتی وقتی رنج تئاتر کار کردن نمیتواند با اجرای آن نمایش تامین شود و به جای یک خسته نباشید خشک و خالی از هر کجا که میتوانند به نمایشت حمله میکنند، خیلی علاقه میخواهد که دوباره تئاتر کار کنی و من علاقه مندترم. من به شما پیشنهاد میدهم تیتر این مصاحبه را از قول رضا ثروتی بنویسید: "من دزدم" ببینید چقدر آمار خوانندههاتان بیشتر میشود که اکثر قریب به اتفاقشان هم تئاتریهایی هستند که یا از گود خارج شدهاند یا میخواهند وارد گود شوند و زورشان نرسیده است. آنها منتظرند که موفقیتهای دیگران با عناوین دزدی، بی اخلاقی، و یا هر عنوان دیگری خنثی شود. شاید همین تیتر برایشان کافی باشد که ادامه مصاحبه را نخوانند اما اجازه دهیم آنها هم کمی احساس راحتی و رضایت کنند. چیزی که از کسی کم نمی شود. خاطرتان نیست اصغر فرهادی برای شباهت قصه درباره الی و فیلم ماجرای آنتونیونی عدهای چه حواشیای برایش ساختند. امروز آن عده کجا هستند؟ برای سرقتهای دکتر رفیعی عدهای مقالهها و یک شخص بی کار حتی کتاب نوشته است، الان دکتر رفیعی در تئاتر ایران چه جایگاهی دارد و آن نفرات کجا هستند، ببینید این میزان از کوته بینی خنده دار نیست ؟! چند تن از دوستان دانشگاهیم آمده اند به من می گویند استادشان در طول یک ترم درسی، در ارتباط با من و البته دزدهایم به زعم ایشان صحبت کرده، دزدیهای که به قول این دوستان بی مدرک بوده و آنجایی هم که نسخه ای ارائه می دادند شباهت مضحکی به اجراهای ما داشته، نکته ی خنده دار در این میانه این است که حتی اگر بپذیریم که کارهای من سراسر دزدی ست ، سوالی که مطرح می شود این است که در یک محیط علمی، اثبات دزدی بنده به دانشجویان چه بار آموزشی دارد و از منظر تئوریک و عملی چه دستاوردی دارد ؟! استاد می تواند به سادگی در یک گزاره ساده که بچه ها لطفن دزدی نکنید و این کار بدی ست و با یک مثال که کار رضا ثروتی دزدی ست و و این هم مدارکش، کار را یکسره کند، ولی من متحیرم به قول آن دانشجویان، استاد چه پتانسیلی از ضعف داشته و دارد و یا چه لطف بی کرانی به من داشته که دغدغه اش در طول چند ماه در کلاس درس، رضا ثروتی ست! هر اجرایی را در جهان می توان به اجرای دیگری ارجاع داد، هر شکلی شبیه به اشکال دیگر می شود، مگر دایره مثلث، مربع ، و هر خطوطی که روی صحنه طراحی میشود می تواند به لایتغیر و بلاتشبیه تولید شود؟! مگر در جهان شیب یک جا خلق شده و بس؟ میز و صندلی مگر در هزار اجرا تکرار نمی شود؟ مگر استفاده از لباسشویی تنها می تواند به من ویا دیگری ختم شود ؟! من تن بازیگرم را با آن یکی می کنم دیگری سر بازیگرش را که اسماعیل باشد روی لباسشویی میبرد! اما در ایران مثلن چون کاستلوچی در اجرایش این کار را کرده و بر گردن بازیگری را روی لباسشویی با چاقو زخم زده ،عده ای کار را ندیده می گویند که کار من به علت استفاده از لباسشویی نعل به نعل دزدی از کار ایشان بوده، خداوند را شاکرم که در سال ١٩٩٢ شبکه سرتاسری اینترنت به شکل جهانی آغاز به کار کرد که در فضایی به نام یوتیوب همه ی انسان ها در سرتاسر زمین قدرت دیدن فیلمها، قیاس آنها و استفاده از آنها را داشته باشند، عدهای معلوم الحال خیال می کنند فقط من و آنها دستمان به دیدن آن اجراها میرسد!از هر کسی که مدعی این بود که کار ما دزدی است وقتی میخواستیم آن فیلمی که نمایش ما را به آن ارجاع می دهند بیاورند ، منتهی میشد به این جمله که ما هم از دوست دیگری شنیده ایم، یا شاهکار خبرگزاری فارس، که آنها هم ما را متهم به دزدی نعل به نعل کرده بودند، یک عکس از ریش تراشیدن گذاشته بودند که در تمامی اجراهای این نمایش در جهان وجود دارد زیرا اولین توضیح صحنه ای است که بوشنر در متن نمایشی اش نوشته همین است.
«جنایت مکافات» داستایوفسکی عمیق ترین اثر هنری است که در من تاثیر گذاشته و من در چهارده پانزده سالگی آن را خواندم، تب کردم و یک هفته مدرسه نرفتم. داستایوفسکی میگوید«آ دمهای بزرگ کسانی هستند که رنجهای بزرگی دارند.» من مدام به این فکر میکردم که باید به این جمله چیزی را اضافه کرد و آن این است که چطور میشود از آن رنج کشیدن لذت برد و سوارش شد. آن انرژی که رنج میگیرد را باید تبدیل به انرژی معکوس کرد. به همین خاطر همیشه به آدمها می-گویم از رنجهایی که در زندگی به شما تحمیل میشود استقبال کنید و نگذارید بروند و یک گوشه ای در ذهن شما مخفی شوند، این مخفی شدن به معنی گم شدنشان نیست، شما زخمی را نگه میدارید که به آن پاسخ ندادهاید، اتفاقا باید با آن مواجه شوید، مبارزه نکنید، سعی کنید آن را بفهمید.
از زاویه بالا به رنج و به انسانها نگاه کنید، به زخمهایشان، به رنجهایشان، به کمبودهایشان، به عقده هایشان، به مهربانیشان از بالا نگاه کنید، اگر کسی رنجی را به شما تحمیل کرد شما در صدد مبارزه برنیایید. از زاویه دیگری نگاه کنید و آن را به شناخت تبدیل کنید، آنجاست که شما راز جملهی داستایوفسکی را خواهید یافت. بعد از آن، رنج میشود بزرگترین تغذیه برای تولید اثر هنری. اما اگر بخواهید مبارزه کنید وپسش بزنید، اکثر مواقعزورتان به آن نمیرسد، شما را زمین می زند، طوری که دیگرنتوانید بلند شوید و تا آخر عمر با شما میماند و مانع از رشد شما میشود.
«مارگورت بیگل» میگوید: بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن میافکنم
اگر بر آنم
تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اینم نیست
سال گذشته و در زمان اجرای ویتسک حواشی گسترده ای در ارتباط با حذف نام مترجم و سرقت هنری مطرح شد و شما واکنشی نشان ندادید. علت این سکوت شما تا به امروز چه بوده است؟
برای نمایش ویتسک حاشیه ای به نام مترجم اثر راه انداختند و هیچ منتقدی بررسی تطبیقی بین متن در حال اجرا و نمایشنامه بوشنر انجام نداد. مگر نه اینکه ما همان سال در بروشور همانند اجرای ایوانف کوهستانی، آنتیگونه غنی زاده، ریچارد سوم پسیانی یا هملت گوران نوشته بودیم بر اساس نمایشنامه ویتسک اثر گئورگ بوشنر؟ پس دلیل این همه حاشیه چه بود؟ آیا کسی آن کارگردانها را به دلیل نداشتن نام مترجم بازخواست کرده بود؟ چرا هیچ کس متن نمایشی ما را که در طول دوسال شکلگیریاش از متن اصلی فاصله زیادی گرفته بود بررسی نکرد؟ متاسفانه در جامعه هنری که منتقدینش به حواشی تن میدهند دیگر از مخاطبین تئاتر نمیشود توقعی داشت. چرا یک نقد علمی درست برای نمایشنامههایی که موقعیت های فرمی و بصری ایجاد میکنند و از سوی دیگری به واقعیت حمله میکنند نوشته نمیشود؟ من نمیخواهم قبول کنم که منتقدین ما قادر به تحلیل این فضاها نیستند اما گویی دلشان نمیخواهد یا توان فراروی از رئالیسم را ندارند یا انتزاع برایشان پیچیده است. اگر منتقد همپای من نیاید این همه فشار به جسم و روح چه دلیلی دارد؟ چرا با یک اجرا در شهر تورینو چندین نقد در روزنامه های اصلی ایتالیا میبینم که یکی به ژست، یکی به نشانه شناسی و یکی به استعاره های تصویری نمایش میپردازد و اینجا با 60 اجرا هیچ نقدی نوشته نمی-شود؟ منتقدین ما حتی اگر بتوانند قلم نمیزنند. در نهایت مینویسند: "ویتسک هیاهوی بسیار برای هیچ". عدم اعتماد به نفس خودمان را با گزاره کوتاه دزدی بودن کار توجیه میکنیم.
اگر قرار است که صرفا با حظ بصری و ظاهری تماشاگرانم را راهی خانه کنم که این کار را با انرژی خیلی کمتری هم میتوانم انجام دهم . مردم ابعاد ظاهری را میبینند و تاویل و برداشت خودشان را دارند که برای من بسیار محترم و جذاب است، اما در نمایش ما برای رسیدن به هر ژست، حرکت، رنگ، نور و افکت روزها و ساعت ها با هم کلنجار میرویم تا پشت هر لحظه اندیشهای باشد، ما که نمیتوانیم برویم و نمایشمان را به مردم توضیح بدهیم که اینجا و آنجا چه کردهایم. پس منتقد ما کجاست؟ سال گذشته با خودم فکر میکردم اگر پروسه تولید تئاتر تا این حد رنج آور است، و بعد از اجرا هم بیرحمانه به هنرمند حمله میشود، چه چیزی باید باعث شود تا من دوباره به تئاتر بازگردم؟ اعضای گروه من به خوبی واقفند که جایی هم که ما در تمرینات اولیه از متن بوشنر استفاده می-کردیم، منبع ما ترجمهی«سعید حمیدیان» بوده، ترجمه ای که پس از گذشت یک سال و نیم از تمرینات جای خودش را به متن دیگری داد که توسط من و یا به شکل کارگاهی در دل تمرینات شکل گرفت، متنی که به توصیه دوستان تئاتری دیگر متن بوشنر نبود و صرفا بر اساس آن شکل گرفته بود. اما سکوت منتقدان در آن دوره، مثل آن بود که آنها هم حواشی را بر متن ترجیح میدادند و حاشیه ها قوی تر و پررنگ تر از متن میشود. دشمنان به من بسیار کمک کردهاند، هرچه تعدادشان بالاتر برود عزم من جزم تر می شود و حتی در اکثر موارد رادیکال تر. این دشمنان که از بد حادثه دوستان هم صنفی و تئاتریم هستند، نمی دانند که من از رنج تغذیه میکنم و با این رنج ها کارخانه ایده پردازیم به طور سرسام آوری به راه میافتد و هر بار با ماشینهای جدیدی که محصولات مرغوب تری تولید میکنند به زیست خودش ادامه میدهد.
رضا ثروتی در مقابل تمام اتهامات تنها سکوت کرد تا در زمان مناسب لب به سخن بگشاید. اکنون زمان آن است که درباره حواشی ویتسک سخن بگویید. آشنایی شما با خانم «نازنین دیهیمی» از چه زمان و به چه طریق صورت گرفت؟
برای اولین و آخرین باری خواهد بود که این داستان را تعریف میکنم. کسانی که این ماجرا را قبلا شنیده اند مانند «علیرضا نادری»، به من میگوید این اتفاق به قدری دراماتیک و تراژیک است که میتواند به یک فیلم یا تئاتر تبدیل شود، حیرت همگان را برانگیزد و نشان دهد که ما چه انسانهایی هستیم. قسم میخورم هرآنچه می گویم بدون یک واو تحریف نشده است و میخواهم بدانم با این درد بزرگ چه باید کرد. من آن درد را در دوران آموزشی(سربازی) از بین بردم و اکنون که دارم کار میکنم، حالم خوب خوب است. اما داستان به اینجا ختم نمی شود، می دانم به محض اینکه کار بعدی ام شروع شود دوباره دوستان فعالیتهایشان را بر ضد من شروع خواهند کرد.
دو سال پیش برادر کوچکم که به خاطر زندگی با من در جریان تئاتر بود، میخواست اولین کار تئاتریش را تجربه کند. خانمی به نام «نازنین دیهیمی» که دانشجوی سال اول دانشگاه بود، قرار شد دستیار برادرم «محمد» شود، مدتی با هم کار کردند اما طی یک ماه کلنجار به نتیجهای نرسیدند. نازنین دیهیمی یک روز پیش من آمد و گفت “آقای ثروتی من می توانم سر تمرینهای شما حضور داشته باشم؟ من خیلی تئاتر را دوست دارم و میخواهم یاد بگیرم و هر کمکی که از دستم بربیاید انجام خواهم داد.”من او را دختری با انرژی وهیجان لازم برای کار تئاتر دیدم و نظمی داشت که باعث شد درخواستش را قبول کنم. با خودم گفتم میتوانم با او کار کنم تا یک منشی صحنه خوب شود. وقتی نظرم را به او گفتم خیلی خوشحال شد، با اینکه منشی صحنه داشتم اما حس کردم می-شود به او کمکی کرد.گفتم "میخواهم نمایش ویتسک را کار کنم که از سال 84-85 در ذهنم بود و مدام ارجاعاتی دادم و هم اکنون که دارم با شما در مورد این داستان صحبت می کنم کامل می دانم رقص صحنه آخرم و کئوگرافی اش به چه شکل است و طراحی حرکاتش را حتی با بازیگران دیگری سر صحنه امتحان کردهام. چیزی که از شما میخواهم این است که با اینکه من کاملا روی دراماتورژی و متن واقفم و میدانم کدام قسمتها را باید کار کنم اما ذهنم مدام ایده پردازی میکند در حدی که ذهنم تا روز اجرا بین تماشاگران میرود و کار تغیر میکند. آنچه از شما میخواهم این است که حجم ایده هایی که به سمتت می آید را نظم و ترتیب دهی و وقتی گفتم این قسمت را کار میکنم شما با نظم و ترتیب و یک پرینت خوب به عوامل تحویل دهی." آیا حاضرید این کار را انجام دهید؟ چه در طول تمرین چه خارج از تمرین باید کنارم باشید و ایده ها را بنویسید. او شرایط را قبول کرد و ما کار را شروع کردیم. ویتسک را بر اساس ترجمه «سعید حمیدیان» دراماتورژی و بین گروه تقسیم کردم. نحوه کار به این شکل بود که ما صحنهای را کار میکردیم و من فردای آن روز دیالوگهای آن صحنه را بازنویسی و دراماتورژی میکردم و به دست گروه میرساندم. بعد از گذشت سه ماه از تمرینات، نازنین پیش من آمد و گفت که میخواهد ویتسک را ترجمه مجدد کند. به اوگفتم همانطورکه میبیند من مدام متن را تغیر میدهم؛ به همین دلیل ترجمه سعید حمیدیان را انتخاب کردم تا هر تغیری خواستم روی متن انجام دهم و به همین دلیل ترجمه «ناصرحسینی مهر» را انتخاب نکردم چون به متن بوشنر هم وفادار نیستم. نازنین گفت دقیقا به همین خاطر است که میخواهد این متن را کار کند و در نهایت قبول کردم.
از سایت «ایسنا» تماس گرفتند و از من پرسیدند که در حال آماده کردن چه کاری هستم و من گفتم بهمن و اسفند در سالن حافظ ویتسک را با این بازیگران اجرا میبرم و اتفاقا ترجمه مجددی توسط نازنین دیهیمی انجام شده است.
بهمن و اسفند شورای ارزش یابی کار را میبینند اما به علت سیاهنمایی، اروتیک پنهان و خیانت اجازه اجرا داده نمیشود و به ما گفتند"فروردین دوباره بیایید و اصلاحات را انجام دهید و ما دوباره بازبینی میکنیم." این سه واژه در آن دوران باب شده بود. هفت فروردین ما سالن را گرفته بودیم تا تمرینات دوباره را شروع کنیم. وقتی هفت فروردین آمدیم دیدیم تمام لابی و سالن جلوی حافظ را برای بازسازی خراب کرده اند و گفتند یک ماه کار دارند و دستور از شورای ارزش یابی ست. خرداد ماه آن زمان عجایب مخلوقات به خاطر مجید بهرامی متوقف شده و قرار بود مکبث را در سالن سمندریان دوباره اجرا کنیم. با خودم گفتم وقتی ندارم که به این سه کار برسم و بهتر است که این دو کار حاضر و آماده را شروع کنم و برای ویتسک در زمان دیگری بجنگم. کمااینکه ما در آن زمان در بخش بین الملل فجر هم بودیم و من نگذاشتم کار به خاطر اعمال نظری که در ممیزی داشت در جشنواره شرکت کند.
به دستیارم «نورالدین حیدری ماهر» گفتم اسم خانم دیهیمی را به عنوان منشی صحنه بنویسد تا برایش رزومه شود. وقتی این کار را کردم دو دستیار دیگرم یعنی «سپیده شریعت مقدم» و «علی نصر اصفهانی» اعتراض شدیدی کردند و من متقاعدشان کردم. اجراها تمام شد. من به خوانسار رفتم تا دو سه ماه برای خودم روی متن ویتسک کار و ایده پردازی کنم. شنیدم که نازنین دیهیمی و نامزدش«آراز علیپور»ساعت یازده شب در بلوار کشاورز به علت حمل 20 لیتر مشروبات الکلی، توسط نیروی انتظامی دستگیر شدند. دو سالی بود که نازنین به علت درگیری با پدرش با او زندگی نمیکرد. وقتی پلیس به خانه آنها رفت شروع کردند به تراشیدن حکم تا اینکه روزنامه کلام سبز را پیدا کردند و جرم سیاسی هم به دیگر جرمها اضافه شد. در دادگاه وقتی از آراز علیپور پرسیدند که آیا فعالیت سیاسی دارد یا نه او میگوید ندارد و تبرئه می شود اما نازنین به تحریک پدرش میگوید دارد و به راهش ادامه می دهد. مشاجره های اولیه بین آراز و نازنین شروع می شود. دادگاههای پشت هم انجام و حکم اوین برایش بریده میشود. به اندازه ای پدرش فعالیت می کند تا این اتفاق میافتد. بعد از سه ماه به تهران بازگشتم، همه گروه را در کافه ایرانشهر جمع کردم و به تهیه کننده گفتم برای شروع تمرینها احتیاج به زمان حداقل دو ماه دارم تا یک سالن ساکت و آرام در اختیارم قرار دهند و ویتسک را به اجرا برسانم. نمیخواهم همانند سال گذشته در سرمای زمستان دکور را از این سر حیاط به آن سر حیاط بکشانم، هروقت سالن تهیه شد تمرینها شروع خواهد شد.
آیا موفق شدید نازنین را قبل از زندان رفتن ملاقات کنید؟
نازنین یک روز قبل از به زندان رفتنش برای خداحافظی به دیدنم آمد. از او خواستم دو سررسیدی که سر تمرینات نوشته را به دستم برساند. علی رغم اینکه کار را عوض کرده ام شاید نکاتی باشد که به خاطر نداشته باشم و بخواهم استفاده کنم. گفت سررسید را به دست پدرش میرساند و قرار شد از پدرش تحویل بگیرم که هیچ وقت هم به دستم نرسیدند. گفتم "نازنین فقط حواست باشد تو سنی نداری، در آنجا جو زده نشوی بروی در اعتصاب غذا و بیانیه صادر کردن. یکبار مرتکب این خطا شدی دوباره نیایی برای خودت داستان بسازی و تبدیل شوی به یک چهره سیاسی تا فردا نتوانی زندگی کنی. سه ماه بیشتر نیست آن مدت که تمام شد بیا بیرون و زندگی ات را بکن." گفتم "دیدی پارسال سر اجرای ما چه بهانه هایی آوردند. تو اگر زندان باشی فشارش برای ما دو چندان می شود." نازنین گفت "پدرم فکر می کند من اسماعیلم میخواهد من را برای خدا قربانی کند. من و مادر مدام در خانه گریه می کنیم اما او می خندد باورت می شود؟ "
چند هفته از زندانی شدن نازنین میگذشت که آراز علیپور با من تماس گرفت و گفت کمکی از من میخواهد و اگر می شود با هم حرف بزنیم. گفتم به خانه ما بیاید تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. به خانه ام آمد و من سه ساعت تمام او را دلداری دادم. میگفت "هر بار که یکشنبه ها در زندان به دیدن نازنین می روم او شروع می کند به گریه کردن و فحش دادن که پایت را از زندگی من بیرون بکش، میگوید تو یک ترسوی بزدلی دیگر به ملاقات من نیا" آراز میگفت "رضا چه کار کنم من خیلی دوستش دارم. "به آراز گفتم" اگر در هفته فقط بیست دقیقه میتوانی ببینیاش باز هم برو و تنها نگاهش کن حتی اگر فحش میشنوی، بگذار خودش را خالی کند، رفته رفته با هم دوباره دوست خواهید شد."با او خداحافظی کردم و فکر کردم چقدر آدم قابل اعتماد و امنی برای آراز هستم که این حرفها را به من زده است و چه برادری با هم کردیم.
اطلاع رسانی نمایش ویتسک از کدام نشریات آغاز شد و جلوه دادن حواشی سیاسی چگونه شکل گرفت؟
آن سالن برای تمرین قطعی شد و ما به تالار وحدت رفتیم. نورالدین حیدریان و علی نصر اصفهانی که دستیار اول و دوم من بودند اما به علت اینکه سر دو سه کار دیگر هم بودند به آنها گفتم دستیارهایی نیاز دارم که تنها روی همین اثر متمرکز باشند و به این ترتیب سه دستیار دیگر آوردم. از مسئول روابط عمومی (ایلیا شمس)خواستم تا اطلاعیه ای در فیس بوک بنویسد که ویتسک دی و آذر ماه در سالن حافظ اجرا خواهد رفت و از او خواستم اسمی از هیچ کس حتی کارگردان نبرد.ظاهرا وقتی این خبر نوشته میشود لینکهایی زیر این خبر میآید که «نازنین دیهیمی را آزاد کنید.» «نازنین دیهیمی که در تاریخ ... با این گروه همکاری داشته به اوین رفته است». بچه های گروه مدام دلداری میدادند و ایلیا میگفت"من هرقدر سعی میکنم بگویم دم به دمشان ندهند چون برای نازنین بد می شود، گوششان بدهکار نیست." بعد از آن هر خبری روی فیس بوک میرفت زیر آن هم لینکهایی در مورد نازنین دیهیمی میآمد. در نهایت من با بچه ها صحبت کردم و گفتم "این داستان برای نازنین خیلی بد میشود، در ثانی پارسال برای این اجرا اتفاقات خوبی نیفتاد." خواستم به این کار ادامه ندهند و دیدم ماجرا به شکلی جلو رفت و پوشش داده شد که به صدر اخبار BBC و VOA رسید، عکس نازنین دیهیمی در کنار شیوا نظرآهاری و نسرین ستوده آورده شدو فهمیدیم از طریق پدرش هزینه میشود و کاری از دست من برنمیآید.
در این مدت و با فشارهایی که اینگونه به شما وارد می شد در تمرینات با چه مشکلاتی روبرو شدید؟
تمرینات جلو می رفت تا جایی که به ما خبر رسید جشنواره فجر ده روز جلوتر شروع خواهد شد. تهیه کننده ها به محض فهمیدن این ماجرا به خاطر هزینههایی که برای این کار شده روی من فشار آوردند تا زودتر کار بازبینی و اجرا شود.در این اثنا «فرهاد قائمیان» و «فرخ نعمتی» که همزمان در کار من و سریالی دیگر بازی می کردند، وقتی فهمیدند باید زودتراجرا برویم دیر به دیر سر تمرینها حاضر می شدند و رسما نشان دادند که نمیخواهند سر کار بیایند. مجبور شدم دو هفته ای «مهدی کوشکی» و «اصغر پیران» را جایگزین کنم. در این اوضاع مادرم که عزیزترینم در جهان است برای عمل باز قلب به بیمارستان رفت. «پانتهآ پناهیها» لثه اش و «ماکان اشگواری» کشاله رانش سراجرا پاره شد. با این همه استرس ها وقتی پشت در اتاق عمل هستم دستیارانم در مرکز قلب تهران با من تماس گرفتند و گفتند "ما هرقدر خواهش میکنیم روز بازبینی را مشخص کنند آنها میگویند ما زیر بار این مسئولیت نمی رویم." من از آنجا با آن حال به آنها زنگ میزنم اما نمیشود که نمیشود.
دو نفر از همکارانمان که برای کار دیگری به تئاترشهر رفته بودند، وقتی «صادق موسوی» زمان اجرای آنها را در تاریخ دی و در سالن حافظ تعین می کند، آنها میگویند ویتسک را در همان تاریخ و در همان سالن اجرا دارد و صادق موسوی می گوید "این کار اجرا نمی رود و دستور از بالاست."
عمل مادر با موفقیت انجام شد، برگشتم تا حضورا از ماجرا باخبر شوم اما هیچ کس پاسخگو نبود تا اینکه یک نفر گفت"این کار تفکر جنبش سبز و جنگ نرم دشمن را با خود دارد و نمیتواند بازبینی شود. چون آن خانومی که صدر اخبار BBc هست با این کار همکاری داشته است." میگویم آن خانوم پارسال منشی صحنه کار من بود که از شروع تمرینات مجدد دیگر حضور نداشته، کار من هم بعد از آن تغیرات زیادی کرده و او در جریان نیست. خواهش کردم بیایند کار را ببینند و بعد قضاوت کنند. به ما پیشنهاد دادند تنها در یک صورت خواستهمان را میپذیرند و آن در صورتیست که اسم این خانم در تشکرها نوشته نشود. اگر این اتفاق بیفتد دوباره حجم لینکهای مجازی تکرار می-شود و به بهانه پارسال جلوی این کار گرفته میشود. به ما گفتند "بروید فکرهایتان را بکنید و ببینید میخواهید بدون نام ایشان اجرا بروید یا نه" از آنها خواستم حداقل به جای اسم کامل، بنویسیم ن.د، اما گفتند با نوشتن نون دال حواشی بیشتر میشود، کنجکاو میشوند تا ببینند نون دال کیست و ... که درست هم میگفتند و هیچ کس برای مایی که با التماس به این مرحله رسیدیم یک قدم جلو نمیآید.
فکر کردم اگر به خشایار دیهیمی بگویم قطع به یقین مصاحبه ای می کند و می گوید سیاست را با هنر مخلوط نکنید! مرگ بر هنر ! به این نتیجه رسیدم که با آراز تماس بگیرم. داستان را برایش تعریف کردم و گفتم من برای حذف نام نازنین عذاب وجدان دارم. من مطمئنم کار ما به فجر می رود و جایزه می گیرد، اگر میشود به نازنین بگوید دوازده بهمن وقتی از زندان بازگشت ما کار را به او تقدیم می کنیم و اسمش را در بروشور می آوریم. اگر کار پرفروش باشد و جایزه بگیرد، بعد از فجر تمدیدش می کنند و من مطمئنم این اتفاق می افتد. به آراز گفتم از نازنین بخواهد که با پدرش صحبت کند و او را به سکوت دعوت کند تا تنشی پیش نیاید چون من میترسم با آقای دیهیمی صحبت کنم. آراز هم موافقت کرد و قرار شد اولین یکشنبه ای که به دیدن نازنین میرود حرفهای مرا به او انتقال دهد.
بالاخره کار برای افتتحایه آماده شد. به آراز زنگ زدم و پرسیدم که نازنین را دیده است یا نه اما او گفت کاری برایش پیش آمده و موفق نشده او را ببیند ولی هفته بعد حتما این کار را میکند. روز افتتاحیه از هنرمندان دعوت به عمل آمد و یکی از همکاران روابط عمومی خانم «عسل عباسیان» بدون اینکه به من چیزی بگوید با خشایار دیهیمی هم تماس گرفته و گفته بود به همراه اعضای خانواده به شب افتتاحیه دعوت شده است.
آقای دیهیمی سر اجرا آمد بدون اینکه من خبر داشته باشم. در آن شب بچه ها به اندازه ای اجرای بدی رفتند که سی و پنج دقیقه به کار اضافه شد. عصبانی شده و از بچه ها خواستم از مهمانان عذرخواهی کنند و شب قرار شد با آنها تماس بگیرم و دوباره دعوتشان کنم تا دوباره اجرا را ببینند، چون این کار برای من نبود. عسل عباسیان گفت که حتما با آقای دیهیمی هم تماس بگیرم چون خیلی ناراحتند. من تعجب کردم و او گفت که دعوتش کرده بود و او هم شب افتتاحیه حضور داشت. سریع با آراز تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم تا نکند با ندیدن اسم نازنین دیهیمی داستانی پیش آید. گفت خیالم راحت باشد چون با خشایار دیهیمی صحبت کرده اما حرفی از حذف نام نازنین به او نزده؛ گفت نگران نباشم هفته بعد با نازنین صحبت می کند و ماجرا ختم به خیر میشود.
یکشنبه می رسد اما من هرقدر با آراز تماس میگیرم جواب نمی دهد. بعد از دو ساعت شماره خشایار دیهیمی را برایم فرستاد. تماس گرفتم و او با لحن بسیار تند و خشن گفت که نشانمان خواهد داد چوب خشایار دیهیمی چطور عمل می کند. گفت ما بیجا کردیم بدون اسم دخترش کار را اجرا بردیم. گفت ما باید مقاومت می کردیم....گفتم"آقای دیهیمی اجازه بدهید، سوتفاهمی پیش آمده اجازه دهید حضورا خدمت برسم" اما قبول نکرد و به من گفت حالا که به ما حمله شده میخواهم صحبت کنم و من نمیفهمیدم منظورش از حمله چیست که تماس قطع شد.
مطرح شدن این قضیه که نازنین دیهیمی نه تنها ویتسک بلکه عجایب و مکبث را کارگردانی کرده است از کجا نشات گرفت؟
دقیقا همان روز و بعد از صحبت با خشایار دیهیمی «آرمان جعفری» خبر داد که در اینترنت سه متن همزمان نوشته شده و به شکل وسیعی گسترش پیدا کرده مبنی بر اینکه نازنین دیهیمی مترجم، دراماتورژ، طراح و کارگردان اصلی ویتسک است و نه تنها این کار که «عجایب مخلوقات» و «مکبث» هم او به اجرا رسانده است.
یکی از نویسندگان این سه متن را می شناختم، «بهرنگ رجبی» کسی است که من یک بار با او سلام علیک کردم و نازنین به من گفت که این شخص از من متنفر است. در آن متن نوشته بود «در بروشور ویتسک نه تنها گفته نشده که نازنین مترجم و دراماتورژ و بازنویس متن است، نه فقط نامش به عنوان دستیار کارگردان و برنامه ریز اجرا نیامده، بلکه حتی تشکری خشک و خالی هم از او نشده و کارگردان گفته فکر این اجرا از فلان روز به ذهنشان خطور کرده بعد هم در خانه شان نشسته به نوشتن و دراماتورژی، پروراندن اثر و تراوش خلاقیت. این دروغ محض است و دزدی در روز روشن.» در ادامه نوشته شده بود « رفتیم به دیدن «مکبث» و دیدیم در بروشور، سِمَت دوستمان منشی صحنه ذکر شده. از خودِ نازنین پرسیدیم و جواب شنیدیم چون اولین کار حرفه ای اش بوده، کارگردان تصمیم گرفته به عوض همه آن کارها که او کرده بود، صرفا به همین یک عنوان بسنده کند. لابد تا رفیق ما پررو نشود و یک شبه هوا برش ندارد.»
همان شب دیدم تمام آن سه متن که شبیه هم بودند به طرز وسیعی در اینترنت پخش شد و متاسفانه «امیررضا کوهستانی»، «محمد یعقوبی»، «محمد رضایی راد»، «حمید آذرنگ» و هنرمندان دیگر، این متن را گرفته و در بالای آن درس اخلاق به من داده اند؛ بدون اینکه حتی یک نفرشان با من یا یکی از اعضای گروه ما صحبت کند و روایت ما را هم بشنود و بعد قضاوتمان کند.
آن زمان «محمد رضایی راد» نامه ای در صفحه اش منتشر کرد که گویا سه روز بعد از مکالمه تلفنی با شما این نامه را مینویسد. در آن تماس تلفنی چه حرفهایی زده شد؟
در حیرت بودم که این اخبار چطور به سایت «بالاترین» رسید و هرچه تلاش کردم نتوانستم با خشایار دیهیمی تماس بگیرم. میدانستم محمد رضایی راد و خشایار دیهیمی دوستی ده پانزده ساله دارند و فکر کردم با او تماس بگیرم و از طریق او با خشایار دیهیمی ارتباط برقرار کنم. وقتی تماس گرفتم با لحن بدی گفت “رضا جان اگر برای ماجرای نازنین زنگ زدی به نظر من هم شما نباید اجرا میرفتید و به خاطر نام نازنین دیهیمی از اجرا منصرف می شدید و متاسفم برای شما...” گفتم اجازه دهید و حرفهای من را بشنوید اما گفت “شنیدنیها بهانه و توجیح است. “
دوباره با آراز تماس گرفتم اما باز هم جواب نمی داد. به برادرم سپردم که جلوی در خانه ی آراز برود و به به محض رسیدنش مرا خبر کند. بعد از چند ساعت به آنجا رفتم و از آراز پرسیدم که این چه خیانتی است که در حق من کرده. او میگوید احمق نیست که حرفهای مرا باور کند، می گوید نازنین حتی در زندان هم اجرا رفته و مگر میشود کسی بخواهد اسمش را حذف کنند، میگوید او را بچه و احمق فرض کرده ام و من نمی دانستم آرازی که من به خانه ام دعوتش کردم تا آرامش کنم چطور دلش آمد چنین کاری با من بکند...
سه روز بعد محمد رضایی راد که آنگونه تند و خصمانه پشت تلفن با من صحبت کرده بود، نامه ای بلندبالا و هنرمندانه خطاب به من نوشت مبنی بر اینکه سه روز با خودش کلنجار رفته که این نامه را بنویسد یا نه و با عزیز گفتنش در طول نامه در واقع همان ناسزای پشت تلفن سه شب پیش را نثارم کرد. با خودم گفتم هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم مگر آنکه خود نازنین از زندان بیرون بیاید و به همه بگوید اینطور نبوده است. همان روز روی میز برادرم مجله فیلم ویژه نامه فجر را میبینم و میخوانم که «فیلم «خسته نباشید»، فیلمنامه نویس: محمدرضایی راد (به سفارش حوزه هنری) کارگردان: «محسن قرایی»، از حاشیه های این فیلم این است که نام «افشین هاشمی» به عنوان کارگردان و «باران کوثری» به عنوان بازیگر حذف و محسن قرائئ در پاسخ گفته بهتر است سکوت کند.» و محمد رضایی راد هیچ جا واکنشی نکرده درحالی که خودش برای من نوشت که بزدلم اگر سکوت کنم.
به او زنگ میزنم بی آنکه این ماجرا را به او بگویم تنها می گویم «ویتسک» را دو سال تمام همچون مادری که گربه اش را به دندان میکشد، به دندان کشیدم، چندبار دست و پای بازیگرانم شکست، صد و خورده ای میلیون توسط تهیهکنندهها هزینه شد، هفتاد و خوردهای آدم برای این کار وقت و انرژی گذاشتند، یک بار توسط ممیزی جلواش گرفته شد. حرفی که ویتسک میزند حرف حال امروز ماست که هربلایی سر ما می آورند منفعل هستیم. سیاست این است، نه اینکه من بعد که یک هفته تبدیل به قهرمان فیس بوکی شما شوم که بدون نام نازنین دیهیمی نباید اجرا میرفتم، عمل سیاسی این است که به اجرا نمیرفتم و این هفتاد و خورده ای نفر را حذف میکردم. بعد از این حرف ها به من گفت که میتواند متن از روی اینترنت بردارد اما گفتم این را نمیخواهم تنها میخواهم کمی تحمل داشته باشد.
چرا خودتان حضورا به دیدن نازنین نرفتید تا او را در جریان ماجرا قرار دهید؟
من با پانته آپناهی ها هرروز به اوین میرفتیم تا موفق شویم حتی یک دقیقه نازنین را ببینیم. در این رفت و آمدها خشایار دیهیمی، پانتهآ را دیده و به او گفته بود که به چه حقی نام دخترش را در بروشور ذکر نکرده است و اگر از اول او را در جریان گذاشته بود این اتفاقات نمی افتاد و او با آنها حرف میزد. در حالی که ما دقیقا به همین دلیل به او حرفی نزدیم. در هر حال به دلیل اینکه تنها آشنایان درجه یک اجازه ملاقات داشتند ما در نهایت موفق به ملاقات با نازنین نشدیم. در این اثنا با من تماس گرفته و از من خواسته شد تا نامه ای برای نازنین بنویسم تا او از زندان پاسخ دهد. اما من قبول نکردم و گفتم تنها باید حضورا ایشان یا پدرشان را ملاقات کنم.
«سهند عبیدی» یکی از نویسنده های آن سه متن با من تماس گرفت و گفت خشایار دیهیمی برای ملاقات مرا پذیرفته است. با تهیه کننده رفتیم و خشایار دیهیمی با برگه هایی از کاغذ آمد و به ما گفت که "علارغم اینکه نمیخواستم در این جلسه شرکت کنم حضور پیدا کردم، اما قرار نخواهد بود من صحبت کنم بلکه قرار است من سوال بپرسم و شما باید جواب دهید. سوال اول، در چه تاریخی نازنین دیهیمی را دیده اید؟ ..."و همچون یک بازجو من در تمام این لحظات با خود فکر می کردم من زندانی هستم یا نازنین؟ من در جواب گفتم "آقای دیهیمی مطمئن هستم با این کار اولین کسی که ضربه اش را می خورد نازنین است که بعد از آزادی به جای اینکه آرامش داشته باشد وارد تنش و حواشی ای می شود که از پسش برنمی آید. به دخترتان ضربه نزنید و این کار را نکنید." و بعد از این حرف از سالن به بیرون پرتاپ شدیم.
دوباره از من خواستند که متنی برای نازنین بنویسم تا آنها (در همان روز) به دستش برسانند. اما آن روز سه شنبه بود و میدانستم تنها یکشنبه میشود نامه فرستاد. آنها باز هم اصرار کردند که نامه را همان روز بنویسم چون میتوانند سه شنبه ها هم به دستش برسانند. در همین حین یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت در سایت «کلمه» نوشته شده نازنین دیهیمی چهار روز است که آزاد شده، درحالی که من با خشایار دیهیمی صحبت میکردم بی آنکه بدانم نازنین دیهیمی بیرون از زندان بوده است.
برای منی که نگران نازنین بودم نمیدانستم آنها چطور میتوانستند با دروغ اینگونه به من خیانت کنند. از آنها خواستم اجازه دهند نازنین را ببینم اما اجازهای داده نشد. تنها میگفتند میشود نامه فرستاد و او جواب نامه را دهد. اما من آن روزها نگران نازنین بودم. شنیدم که نازنین به خانه آراز رفته، همه شیشه های خانه اش را شکانده، دستانش زخمی شده و مادربزرگش و خودش حال و روز خوبی ندارد.
در دوران اجراهای نمایش ویتسک نامه ای از شما روی صفحات منتشر شد مبنی بر اینکه در اطلاع رسانی به نازنین قصور کرده اید...
بله، آن روزها بعد از پایان اجرا برای نازنین شعار میدادند و همین مسئله استرس عجیبی را بین گروه به وجود میآورد. تا اینکه خشایار دیهیمی با من تماس گرفت و گفت که دخترش اسپاسم عضلانی گرفته و جانش در خطر است و دارد میمیرد. از من خواست یادداشتی مبنی بر اینکه قصور کرده ام برایش بنویسم. نمیدانستم چطور میتوانم جان دخترش را نجات دهم و او گفت تا بیست دقیقه دیگر یادداشتی در صفحه فیس بوکم بنویسم چون نازنین اگر حالش بد شده است تنها برای این نمایش است. قصوری نکرده بودم و نمیتوانستم دروغ بنویسم اما گفتم اگر جمله ای جان نازنین دیهیمی را نجات می دهد شما دیکته اش کنید من مینویسم. به من گفت بنویسم که : «من در اطلاع رسانی به نازنین و خانواده اش قصور کرده ام و متوجه قصور خود نبوده ام و نمیدانستم این قصور چنین ضربات مهلکی به نازنین و خانواده اش میزند» پرسیدم این جان نازنین را نجات می دهد؟ گفت بله.
با بچه های گروه مشورت کردم و آنها موافقت کردند و گفتند من در هرصورت آدم بد ماجرا هستم اما مزیت این نامه این است که ماجرا حل میشود و از این شرایط بد بیرون می آییم. دو بند اول و یک بند آخر به این متن اضافه کردم و نوشتم « نمیتوانستم بگذارم زحمات یکساله یک گروه که نازنین یکی از اعضای آن بوده است بی ثمر بماند. من ناتوان از نوشتن نام نازنین دیهیمی در تشکرها بودم...» و در آخر نوشتم «تفسیر بیشتر این ماجرا بماند برای بعد، برای آرامش بیشتر نازنین، برای تئاتر و برای همه»
پنج ساعت بعد نامه ای از نازنین دیهیمی در صفحه نمایشگر محمد رضایی راد آورده شد: «از این حال و احوالات و چند تایی از فکرها و ایدههایی هم که به ذهنم رسیده بود در نامهای مفصل که تا آخر بیجواب ماند، برای رضا ثروتی -دوست و همکار سابقم- نوشته بودم، همراه با ده ها سوال در مورد کار و حال بچهها. قبلاً هم سرِ کار دیده بودم که چقدر ذهنش مشغول است و بی جواب ماندن نامهام را (حتی به شکل شفاهی) به دل نگرفتم.» و در ادامه نوشته بود: « نمایش «ویتسک» یکی از زیباترین، خلاقانه ترین و تاثیرگذارترین تئاترهایی است که میشناسم. نگذاریم چیزی که من بی-شهامتی و بیمعرفتی یک آدم خلاق میدانم، کسی که زمانی دوست خود هم میپنداشتمش، باعث شود زحمات زیادی که یک گروه – از جمله خود همین آدم- کشیده اند، نادیده بماند. "چیزی در وجودمان رخنه و رسوب کرده و جزئی از ما شده به نام “دروغ مصلحت آمیز″ که از دوست ها و همکارهایی که شب و روز را با هم گذرانده اند در سرما و گرما، آدم هایی «مصلحت اندیش» میسازد و از همکارها، قربانیانِ مظلومی که چارهای جز سکوت ندارند. "»
باورم نمیشد چطور میشود یک نفر تا این اندازه در توهم یک اتفاق باقی بماند. بعد از فروکش کردن این داستانها «رضا بهجت» (طراح نور) به دیدن نازنین رفت و به او گفت که همه با هم کار کردیم و میدانیم او هیچ کدام از این عنوان ها را نداشته و چرا صحبتی نکرده. اما او (نازنین) در جواب گفته بود "عنوان ها را من نگفتم، بقیه گفتند" و زمانی که رضا بهجت از او خواست که الان حرفی بزند گفت که وقت ندارد و در حال تمرین برای به اجرا رساندن چهار نمایش است.
آیا نازنین از نمایش ویتسک دیدن کرد؟
نازنین دوبار به دیدن ویتسک آمد. یک بار بدون اینکه ما بفهمیم وقتی در سالن حضور داشت، پانتهآ پناهیها او را در بین تماشاگران دید و وقتی اجرا تمام شد برای این که فضا را عوض کند گفت: "اجرای امشب تقدیم میشود به نازنین دیهیمی." اما با گفتن این حرف نازنین دیهیمی از ردیف صندلی ها بیرون رفت و از سالن خارج شد.
یک وقفه ی پانزده روزه برای اجری فجر در کار صورت گرفت و این در حالی بود که تهیه کنندگان کار در سکوت مطلق بودند. به آنها گفتم بروشور جدید چاپ کنند و اسم نازنین دیهیمی را در تشکرها و در همان جایی که باید می بود بنویسند، در غیر این صورت من به اجرا ادامه نخواهم داد. «بابک حمیدیان» کمر و پایش شکسته بود و من مجبور بودم جایگزینش کنم و گفتم بازیگر جدید نمی آورم تا زمانی که این اتفاق بیفتد. تهیه کنندگان بدون هماهنگی با من، خشایار دیهیمی را در جریان گذاشتند و او گفته بود دخترش هیچ تمایلی به این کار ندارد و نباید نامی از او نوشته شود. تهیه کنندگان سعی داشتند مرا راضی کنند که این کار را نکنم چون با مرکز صحبت کرده و آنها گفته-اند اگر نامی از او آورده شود کار متوقف خواهد شد.
اعلام رسمی دزدی بودن اثر ویتسک از کدام خبرگزاریشروع شد و چگونه گسترش پیدا کرد؟
زمانی که به فجر رسیدیم، من کیش بودم و در اختتامیه حضور نداشتم و از بچه ها هم خواستم به اختتامیه نروند. کار جایزه ویژه هیئت داوران، جایزه بازیگر مرد و زن را گرفت. از «خبرگزاری فارس» با من تماس گرفته شد که به علت دزدی بودن اثر جایزه ها را باید پس دهیم. از آنها خواستم اگر مدرک معتبری دارند من خودم اولین نفری خواهم بود که جوایز را پس دهم. فارس مطلبی می-نویسد که « با وجود اینکه این کارگردان جوان تئاتر کشورمان مدعی است که این اثر نمایشی طرح و ایده اوست اما با کمی جستجو در فضای مجازی و مشاهده نسخههای تصویری آثار اجرا شده از متن «ویتسک» متوجه میشویم این اثر نمایشی که در تالار حافظ اجرا میشود در بسیاری از عناصر کپی برداری شده از اثر یا آثاری است که در کشورهای اروپایی به ویژه کشور آلمان روی صحنه رفته، اما با این حال رضا ثروتی مدعی است که خالق این اجرا از «ویتسک» خود اوست.
نمایش ویتسکدر سیویکمین جشنواره تئاتر فجر توانست جایزه اول بازیگر زن، مرد و جایزه ویژه بخش بینالملل را از آن خود کند که منجر به این شد تا حداقل یک گروه، یک بازیگر زن و یک بازیگر مرد با وجود تلاشهای فراوان دیده نشود و شاید سرنوشتشان عوض شود؛ در واقع با بودجه بیتالمال، حق بخشی از اهالی تئاتر ضایع شده است. حال معاونت هنری وزارت ارشاد، مرکز هنرهای نمایشی به عنوان متولی اصلی تئاتر، سعید کشن فلاح دبیر جشنواره تئاتر فجر، اعضای هیأت داوران بخش بینالملل جشنواره تئاتر فجر (مسعود رایگان، مجید سرسنگی، داود رشیدی،جنت سلیم آوا و ماریوس گولاج) و شورای ارزشیابی و نظارت باید در قبال این اقدام غیر حرفهای رضا ثروتی به دلیل ضایع کردن حق هنرمندان حاضر در جشنواره تئاتر فجر و ناآگاه فرض کردن تماشاگران و علاقهمندان تئاتر پاسخگو باشند زیرا عاملان اصلی رخ دادن چنین اتفاقی در تئاتر کشورمان آنها هستند.» در پایان نوشته شده بود که داورهای جشنواره فجر باید پاسخگو باشند، با اینکه به انها اعلام شده که کار دزدی است اما باز به این کار جایزه دادند و... دو عکس هم به عنوان مدرک ضمیمه کرده، یک عکس از ریش تراشیدن که در همه ی اجراهای دنیا این صحنه هست برای اینکه اولین توضیح صحنه متن این است که ویتسک ریش سروان را میتراشد. من مطمئن هستم نویسنده فارس نه متن را خوانده بود و نه اجرا را دیده.
به دنبال شماره داورها گشتم و موفق شدم با مسعود رایگان تماس بگیرم. گفتم خبرگزاریفارس چنین متنی نوشته و او را مخاطب قرار داده، او باید مصاحبه کند و بگوید کار من دزدی است در غیر این صورت اگر پاسخی ندهد من شکایت می کنم. چون من به کار خودم مطمئن هستم، کار بزرگی نکردم و تنها یک اسکیت برد طراحی کردم. در جواب به من گفت که من در جریان خیلی چیزها نیستم و به من گفت که "باورت می شود وقتی داورهای خارجی روز اول کار شما را دیدند تا روز آخر تنها می گفتند ویتسک! باورتان می شود که در تمامی بخش ها قرار بود به شما جایزه دهند؟ و باورتان می شود که همه دوستانت، کسانی که هم صنف تو هستند هرروز به دبیرخانه می آمدند و با داورها و ما حرف میزدند که این کار دزدیست و استنادشان هم همین دو عکسی بود که فارس گذاشته شده بود! و باورتان می شود که من شب قبل اعلام آرا در هتل به چشم دیدم یکی از دوستان نزدیک و همکار ما وقت گذاشته و به هتل آمده و آن دو عکس را به داورهای خارجی نشان میدهد، کاری که آبروی ایران است و میگوید نعل به نعل دزدی است؟ باورتان می شود که من از این کارها هرقدر تلاش کردم تنها توانستم جایزه بازیگر زن را دهم و جایزه هیئت داوران و نام تو را از کارگردانی و از طراحی صحنه حذف کردم؟ من کاری از دستم بر نمیآمد. رضای عزیز تو قربانی ماجرایی هستی که هیچ کداممان کاری نمی توانیم انجام دهیم."
در تئاتر شهر آدمهایی روی DVD فیلمی ضبط و هزینه کرده و به صورت رایگان بین مردم پخش می کردند که شامل همان عکسها به علاوه یک فیلم سه دقیقه ای از یوتیوب بود که در سال 2011در آلمان اجرا رفته بود. در حالیکه دکور من در سال 2010 ساخته شده بود و اصرار داشت ویتسک دزدی نعل به نعل از آن کار است. با اینکه هیچ شباهتی به کار ما نداشت.
ناصرحسنی مهر یکبار در خبرگزاری مهر از کار شما تعریف و تجمید کرد و از فردای آن روز نامه و نوشته هایی علیه شما نوشت. در زمان ویتسک چه اتفاقی بین شما و ناصرحسینی مهر افتاد؟
سال 85هنگامی که در شهسوار درس می خواندم، سر کلاسهای بازیگری ناصر حسینی مهر می نشستم و حقا که استاد خوبی بود.سال گذشته من از «ناصر حسینی مهر» خواستم تا برای من بازی کند. سال قبل هم او ویتسک را اجرا کرده بود و من به دلیل یک سری اتفاقات که در گذشته بین ما رخ داده بود به دیدن نمایش نرفتم. از من و «مرتضی اسماعیل کاشی» خواست تا در نمایش «اتاق شماره شش» بازی کنیم. بعد از چند هفته تمرین مرتضی از کار اخراج شد. نقش من دکتر آواتف بود و ماهها تمرین کردیم اما من هربار سر تمرین منزجر بودم، چون فضای تمرین قابل تحمل نبود و هنوز نقش اول پیدا نشده بود. یک روز همه بازیگرها دور هم جمع شدند تا ببینند با این اوضاع چه کنند. من دیدم هیچ کس هیچ حرفی نمی زند، گفتم احساس میکنم این فضا و پچ پچه ها قابل تحمل نیست و من از کار کنارهگیری میکنم. یک هفته بعد بازیگران نمایش اتاق شماره شش از جمله «رضا بهبودی» علیه ناصر حسینی مهر شکایت کردند و کار متوقف شد.
دو سال بعد در سالن اصلی مولوی ناصر حسینی مهر اتاق شماره شش را به اجرا برد. تا اینکه برای دیدن ویتسک او را دعوت کردم. بعد از اجرا با هم به اتاق رفتیم و گفت "من اجراهای متعدد و فیلمهای زیادی از ویتسک دیدم و من این متن را خودم هم قبلا اجرا کردم. به جد و بدون تعارف این بهترین ویتسکی بود که تا به حال دیدم." و گفت "همه دیالوگها را یادداشت کرده ام و به جد میگویم که این متن دیگر متن بوشنر نیست بلکه متن شماست. من برای داستانهایی که سر ترجمه و برای فضایی که برایت پیش آمده متاسفم. اگر اجازه دهی فردا می خواهم صحبتی را با «خبرگزاری مهر» انجام دهم و توضیح دهم چه اتفاقاتی در این اجرا دارد رخ میدهد و تا چه حد با متن اصلی فاصله دارد."
فردا صبح از من خواست تا متن خبرگزاری مهر را بخوانم. خبرگزاری مهر نوشته بود: « ناصر حسینیمهر مترجم و کارگردان تاتر درباره اجرای نمایش "وُیتسِک" و حاشیههایی که این روزها درباره این نمایش در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی فیلترشده به وجود آمده است به خبرنگار مهر گفت: شب گذشته به تماشای نمایش"ویتسک" رضا ثروتی نشستم. به جرات می توانم بگویم این نمایش به اجراهای خوب اروپایی که من شاهد بسیاری از آنها به خصوص در شهر آلمان بودم، تنه میزند. و با وجود اینکه در بروشور این نمایش را اقتباسی از نمایشنامه بوشنر اعلام کردهاند اما معتقدم در واقع این متن، متن خود ثروتی است.»
حسینی مهر از من خواست تا به آنها(خبرگزاری مهر) بگویم که او استاد دانشگاهم بود و با هم عقبه همکاری داشتیم. اما من نپذیرفتم و گفتم اگر بخواهم حرفی بزنم حرف برای گفتن زیاد است و باید همه را بگویم.
این ماجرا گذشت. بعد از اتمام نمایش ویتسک متنی از «فرهاد مهندس پور» در «خبرآنلاین» برای ستایش از سکوت ما (گروه مکث) نوشته شد: « آنچه که شما شتابزده از آن با عنوان کپی برداری نام بردهاید نشان میدهد که از سر تنگدستی و بهانه جویی آنها را جستهاید و چون اجراهای کمی میبینید به همین نیز اکتفا کردهاید. واژههایی که به کار بردهاید شما را لو میدهد دوستان. شما جزییاتِ به دقت چیده شده و ابتکاری اجرا را فرو گذاشتهاید، این همه تناسبهای بصری خلاقانه را که در تئاتر ایران تازگی دارند، ندیدهاید و به این بسنده کردهاید که وجود رمپ و تراشیدن ریش با کارد و ماشین تایپ و توپ و اسکیت و... نشانۀ تقلیدند. دوستانِ بسیار دلسوز و محترم اگر بخواهیم بنا را بر این بگذاریم، هیچ چیز نباید نشان بدهیم چون همه چیز پیش از این نشان داده شده است.» « میخواهم به رضا ثروتی و گروهش بگویم که در روزهایی پس از این، در آیندهای بسیار نزدیک، این دشنامها فخرشان خواهد بود، اگر شکیبا باشند و فروتن؛ در روزی که همین دوستان برایشان کف خواهند زد. از تاریخ ایران بیاموزید و در راهی که میروید به نفرین و درود دیگران، چشم نداشته باشید.
دوستان، ناچار شدم سکوت این چند ساله را بشکنم و اجازه بدهید بگویم بسیار شادم از اینکه رضا ثروتی و گروه اجرا و بازیگران ستودنیاش به احترام تئاتر و تماشاگرانش خاموش ماندهاند.»
زنگ میزنم به ناصر حسینی مهر و عید را تبریک میگویم. اما او عصبانی بود و میگفت من به همه گفته ام که ناصر حسینی مهر کارش را بلد نیست و ویستک او کجا و ویتسک من کجا! از من خواست که به دیدنش بروم. رفتم و از او خواستم حرفهایی که دیگران به او زده اند را باور نکند. مگر غیر از این است که ما عقبه هفت ساله داریم و من هیچ وقت استادم را نمیفروشم. به او می گویم من هم شنیده ام که شما درکلاسهای هنرهای زیبا به شاگردانتان گفته اید کار رضا ثروتی دزدی است اما من شنیده ها را باور نمی کنم چون دیده ام که شما بعد از اجرا چه حرفهایی به گروه زدید. اما حسینی مهر گفت "بله من گفته ام کار شما دزدی است." از او خواستم از روی آرشیو فیلمهایش به من نشان دهد از چه کاری دزدی کرده ام، قسم خوردم اگر نشان دهد، فردا صبح رسانهای اش کنم و بگویم که من از این کار دزدیدی کرده ام. اما او گفت "من نگفتم دزدی گفتم شباهت دارد" و از او خواستم برای من بگوید شباهت داشتن آثار چگونه میشود چون هر اثری را به اثری میشود شباهت داد. گفتم که من میتوانم هر اجرایی را از شما بگیرم به اجرایی دیگر تبدیل کنم. این چه بحث علمی است که شما سر کلاسهایتان انجام می دهید؟ اما زیر بار نمیرفت و ادامه داد که "من این حرف را در مورد عجایب مخلوقات و مکبث هم میگویم و گفته ام که شباهت هایی وجود دارد." گفتم من از خانه اش بیرون نمیروم تا فیلمها را به من نشان دهد. ناراحت بود از اینکه چرا او 22 شب اجرا و من 60 شب اجرا رفته بودم. ناراحت بود از ستایشهایی که فرهاد مهندس پور و «علی رفیعی» در مورد من نوشته بودند. گفتم "آقای حسینی مهر همانطور که من نتوانستم جلوی افرادی که بر علیه من مینوشتند را بگیرم نمی توانم جلوی این افراد را هم بگیرم. اما شما چرا این حرفها را میزنید. من گمان میکردم از روی حسن نیت است که آن متن را نوشتید اما حالا شما هم میخواهید چنگی بر من زنید و سر کلاسهایتان در مورد من اینگونه بگویید. من ترجیح می دهم هیچ جا در مورد تئاتر صحبت نکنم و حرفی نزنم، اگر فضایش اینگونه است که استادم با من اینچنین می کند." بعد از اینکه حرفهایم به پایان رسید مرا بغل کرد و گفت "رضای عزیز ما باید پشت هم باشیم، ما با هم خاطراتی داشتیم و بیا کدورتها را کنار بگذاریم" و با به آغوش کشیدن یکدیگر و به اصطلاح آشتی کردن از خانه بیرون می آیم...
بعد از خداحافظی پشت چراغ ایلیا شمس با من تماس می گیرد. میگوید "ناصر حسینی مهر همین الان زیر مطلب فرهاد مهندس پور نوشته است که : «فرهاد عزیز من روزی به رضا ثروتی کمک کردم، امروز پشیمانم امیدوارم تو نیز پشیمان نشوی.»"
این ماجراها را کسی که حسن نیت داشته باشد باور نمی کند و آنکه سوءنیت داشته باشد تبدیلش می کند به یک اپیدمی.
من دو سررسید کامل ایده داشتم و اگر برای شما ایدههایم را بگویم از من خواهید پرسید چرا استفاده شان نکردم. من از خط و ایده خودم نتوانستم دزدی کنم. مثلا در یکی مانده به آخرین صحنه هنگامی که دکتر در هیبت موش بالا سر ویتسک حاضر میشود، در آن لحظه روی شیب یک موتورهارنسی به پایین میآید و دکتر خودش را به آن میبندد و به بالا میرود. پروژکشن از بالا یک دهان بزرگ که دندانهایش روی شیب بیرون فتاده است در حالیکه او دو متر از زمین فاصله میگرفت و دو گوی بزرگ به پایین میآمد و همزمان دکتر و دندان شروع میکردند به خندین. و یکی یکی دندان ها خورد میشود و دکوربا آمبیانس صدای زلزله ترک میخورد. ما روی این صحنه تمرین هم کرده بودیم و جواب هم گرفته بودیم و شما یک صورت عظیم با دو چشم و آن دهان وحشتناک را میدیدید که دارد به ویتسک میخندد و او خورد می شود. مطمئن بودم اگر این صحنه را تماشاگر می دید از وحشت و گروتسک بودن فضا چنان منقلب میشد که من نمی توانستم تمام آنچه که میخواستم یعنی همان رقص پایانی را به اجرا ببرم و هدر میرفت. من آن صحنه را با همه هزینههایی که کرده بودیم حذف کردم، حالا چطور میتوانم دزدی کنم. دزدی بیرون میزند و وقتی میشنیدم که مگفتند اگر دزدی هم باشد خیلی خوب است اگر میتونید شما هم انجام دهید، این حرفها بسیار تلخ تر از آن حرف است که میگفتند اثر نعل به نعل دزدی است. برای منی که چند سال به کار فکر کردم، دو سال تمام با ویتسک از خواب پریدم و همه کابوسهایم، روحم، جسمم، و روانم، این می شود که ویتسک تا سالها در ذهن ها باقی بماند چطور میتوانم دزدی کرده باشم.
من از ماجرا فارغ آمدم اما اگر قرار است دوباره کار تئاتر انجام دهم و دوباره از همان منبع ماجرای نازنین دیهیمی، ماجرای دزدی شروع شود نمیتوانم کار کنم.
این افراد همان هایی هستند که سال قبل از ماجرای نازنین وقتی آن اتفاق برای «مجید بهرامی» افتاد و ما گفتیم اجرا نمیرویم، به ما حمله کردند، جلوی روی من ایستادند و گفتند "این چه کار مسخره ای است که بیست روز تعطیلات عید را داری و میتوانی به راحتی بازیگرت را جایگزین کنی اما داری کاری را انجام میدهی که اگر فردا برای بازیگران ما هم اتفاقی بیفتد ما مجبور می شویم اجرا نرویم.بهرام بیضایی هم بعد از مریض شدن حمید فرخ نژاد بازیگرش را عوض کرد." و من نمی دانستم چطور به آنها بگویم که جان یک آدم در میان است و من نمیتوانم اجرا روم و مردن بازیگرم را در گوشه خانه اش نظاره کنم. من در حیرت بودم که این افراد همانهایی هستند که سال بعد علیه من در مورد حذف یک «انسان» حمله کردند.
چرا برای اجرای مکبث بابک حمیدیان را جایگزین حسام منظور کردید؟
پنج سال پیش یکی از داورها ما را برای اجرای «مکبث» به گرجستان دعوت کرد. «حسام منظور» در اواخر اجراها به من گفت که تصمیم گرفته است از کار کناره گیری کند و کار دیگری را شروع کند چون اجرای ایران برایش مهمتر از اجراهای خارجی است و بار حرفهای بیشتری دارد. گفتم همه جوانب را بسنجد و فکرهایش را بکند با این همه از کار کنار کشید. اما بعد از مدتی گفتپشیمان شده است و میخواهد برگردد در حالی که من بازیگر دیگری جایگزین کرده بودم و بعد فهمیدم از کار اخراج شده بود. در هر صورت دوباره او را در گروه پذیرفتم و دوباره کار را شروع کردیم.
به علت استقبال تماشگران کار را دو هفته تمدید کردند. با گفتن این حرف به بچههای گروه همه خوشحال شدند غیر از حسام منظور که میگفت بدنش خسته است و تمایلی به اجرا ندارد. گفتم بازیگر اصلی است و نظرش محترم. ما به گرجستان رفتیم، در شهر سوم حسام سر اجرا پایش به آهن گرفت و نک پایش کمی زخم شد. من هرقدر اصرار کردم به بیمارستان برویم قبول نمیکند. خودم بانداژ و پانسمان کردم،میگفت چیزی نشده است و همانروز به ساحل رفتیم، حسام میدوید و شنا میکرد. باز هم بعد از آن در گرجستان و در امستردام اجرا رفتیم.
به ایران برگشتیم. هفت فروردین سالن شماره یک را برای اجرای عجایب مخلوقات آماده کرده بودند اما ما به خاطر مجید قرار بود که نمایش را متوقف کنیم. آقای «مجید جوزانی» از ما خواست که برای خالی نماندن سالن، مکبث را یک ماه اجرا کنیم. درست یک روز قبل از اجرا حسام منظور گفت نمی تواند بیاید چون مدیریت در جهاد سازندگی به او ابلاغ شده و من نمیدانستم کجا در تعطیلات فروردین مدیرت ابلاغ می شود.نفهمیدم چرا یک روز قبل از اجرا این خبر را میدهد. چطور می توانستم بازیگر جایگزین را وسط عید پیدا کنم. «بابک حمیدیان» را جایگزین کردم و در بروشور نوشتم: «با سپاس از عزیزانی که در اجرای گذشته این نمایش ما را همیاری کردند: حسام منظور و رامین سیاردشتی(بولد شده و با فاصله از باقی تشکرها).
حسام منظور که سال گذشته در وبلاگ شخصی اش نوشته بود رضا ثروتی حرفه ای ترین و علمی ترین تمرینها را دارد و نابغه است و این است و آن است بعد از آن روز نوشتهاش را پاک می-کند و در نمایشگر محمد رضایی راد نامه ای به او می نویسد «محمد رضایی راد عزیز، به مدت یکسال به عمل ناجوانمردانه ای که رضا ثروتی در حق من روا داشت سکوت کردم...با آنچه بر نازنین دیهیمی در نمایش ویتسک گذشت ناآشنا نیستم. این امر غیر اخلاقی سال گذشته در مورد من نیز تکرار شد...در اجرای نمایش کشور گرجستان، شکل اجرایی فاقد ایمنی که ثروتی آن را تهیه کرده بود و علیرغم تذکرات من بر ایده اشتباه خود پافشاری می کرد، پای چپ اینجانب در اجرای گرجستان دچار بریدگی و خونریزی شدید شد و او در کمال بی مسئولیتی مرا حتی برای پانسمان و بخیه به مرکز درمانی نبرد. نتیجه این کار عفونت شدید و خطراتی بود که حتی می توانست منجر به قطع شدن پای من شود...تمرینات غیرعلمی، غلط، عجیب و غریب و بیمارگونه این کارگردان دریک کتاب قطور می گنجد و بسیاری موارد می توانست عواقب خطرناکی داشته باشد. ثروتی در تمام مصاحبه ها هیچ اسمی از عوامل گروه نیاورد و خود را یگانه ایده پرداز و خالق مکبث معرفی کرد!شنیدم بابک حمیدیان را به جای من نقش مکبث را بازی می کند! به هر حال بازیگر شناخته شده تری بود و برای فروش گیشه بیشتر لازم بود که با بهانه های مختلف جایگزین من شد. ثروتی به دروغ به سایر بازیگران گفته بود که حسام خودش تمایل به همکاری با ما ندارد! بعدها شنیدم در بروشور در کنار مسئول فروش بلیط از من تشکر کرده بود...»
در تمام آن روزها بازیگرانم و کسانی که همراهم بودند گفتند متنی در جوابیه نوشته اند اما از آنها خواستم سکوت کنند و اجازه دهند هرکس هرحرفی که دوست دارد بنویسد.
و کلام آخر...
من این رنج را دوست دارم.من در تمامی کلاسهایم این انرژی را برای دانشجو صرف میکنم تا شبیه دیگران نشود. من با اینکه با همه، چه خوب چه بد دوستی کردم، اگر کسی را بغل کردم خالصانه بغل کردم و چطور میشود که این همه دشمن پیدا کنم و چطور این فضا تا این اندازه کثیف میشود. وقتی که یک دانشجو میآید به من میگوید استاد شنیدهایم که کارتان دزدی بوده ... من که نمی تواتم بنشینم و ساعتها برایش توضیح دهم و ثابت کنم که نه نبوده، من برای او (دانشجو) نگرانم، نگران نسلی هستم که احساس میکند به او بی حرمتی کردهام. خیلی تلخ است و از آن بدتر افرادی هستند که نامه ها را نخوانده و فیلم و عکسها را ندیده اما میگویند "من نمیدانم دوستم گفته است" و باور کرده اند. میگویند "معلوم است یک همچین کاری کار یک ایرانی نمیتواند باشد."
وقتی با یک گزاره که کاری نعل به نعل دزدی است اینها تمام اصالت و بغض و ترسهای خودشان را توجیه میکنند، دیگر کسی دوست ندارد آن اثر را ببیند، چه استادش باشد چه دانشجویش.
در این ممکلکت بعد از چند سال تنها یک ملیون و دویست از تئاتر به دست آوردم، چند سال دولتی ها به من فشار آوردند، با اینکه پنج بار متمادی در جشنواره ها شرکت کردم، در مملکتی که من باید به سربازی بروم، کسی که مقام هفت موزاییک سازی را در کرمان میآورد اما می گویند هنر برای ما تعریف نشده، در مملکتی که راستی ها یک جور حمله میکنند و چپی ها جور دیگر، در ممکلتی که فارس به این شکل علیهت مینویسند و دوستانت به آن شکل علیهت حرف میزنند، واقعا چطور میشود زنده ماند؟ من کارگردانم کرگدن نیستم، مگر چند نفر در این چرخه و ماشینی که دارد هنرمند را له میکند و جلو میرود میتوانند باسیتند و مقامت کنند و مثل نادری و شهید ثالث نشوند؟ کی باید تمام شود؟ این فرهنگ دیرینه در ایران وجود دارد و جالب اینجاست که درصد کمی از حکومتی ها در این کار دست دارند. مهره های اصلی خود هنرمندان هستند که به جای اینکه پلی برای یکدیگر باشند تبر بر می دارند تیشه بر ریشه ی هم میزنند.
مملکتی که منتقد اصلی تئاترش در نقد ویتسک می نویسد «اجرای پرهیاهوی بسیار برای هیچ «ویتسک» برای بار دوم نشان داد اخلاق تا چه حد در جامعه نزول کرده و نکته پراهمیت در واکنش این حاشیه نشینان، نگاه هوشمندانه محمد رضایی راد است که لگدی نثار پیکر بی سلاح رضا ثروتی کرد که بداخلاقی را نه در سالن که در فضای مسموم حاشیه متجلی ساخت که با توسل به تورم تصویر و التقاط مفاهیم به امکام کاربردی جهات مرعوب کردن تماشاگر بدل شده بود.»
من جملات اغراق آمیز را هم نمیخواهم بشنوم ولی واقعا چرا ما اینچنینیم؟؟ خیلی دوست دارم نه برای من چون من در این ماجرا قربانی شدم اما دوست دارم بهانه ای شوم برای اینکه این ماجرا کمی در این مملکت کمرنگ تر شود؛ به همه هنرمندان هشدارهایی داده شود که اگر ما برای تئاتر کار میکنیم تئاتر هیچ چیز غیر از تفعل انسانی نیست. ما داریم برای تماشاگران از عظمت و شکوه انسان حرف می زنیم در حالی وقیح ترین خیانت ها را به هم روا میداریم. چگونه الگویی قرار است باشیم برای تماشاگرانمان؟ این هنرمندانی که این بلاها را بر سر من آوردند اگر سمتی حکومتی بگیرند شک نکنید خیلی بیشتر دیکتاتور مآبانه رفتار خواهند کرد.
تئاتر زیرزمینی اجرا میکنید در حالی که گمان میبرید دوستان ارزش یابی نمیدانند کجا اجرا میروید؟ خودتان را به دروغ کنار میکشید تا بگویید جلوی مارا گرفته اند و سانسورتان کرده اند؟ به دروغ جیغ و داد میکنید تا زندانی شوید؟ کسانی که به واقعیت قربانی میشوند چرا در سکوت می-آیند و میروند و چرا شماها عربده میزنید؟ حرفی را که همه میدانند و همه جا زده میشود را روی صحنه میبرید و فخر میکنید؟ این گنگ را من به تنهایی نمیتوانم در برابرش بایستم مگر اینکه این ذهنیت تغیر پیدا کند.