نمایش «سی و یک رویا» به نویسندگی و کارگردانی جوادمولانیا که مدتی است در تماشاخانه ملک به صحنه میرود، کلاژی است از موسیقی و کلام، تشویشها و رؤیاها و دردها و شکستها، به طور خلاصه نمایش ترکیبی است از احساسات.
احساساتی که غلظت مییابد، پوسته صحنه را میدرد، شعر میشود، شعر را پشت سر میگذارد، فراغ و درد میشود و سرانجام اشکی ممتد، اشکی بی قرار که از صحنه به پشتصحنه نمایش نفوذ میکند و بازیگران را در صندلی انتظار بازی- یا شهود دادگاهی منتزع از واقعیت- به نمایش احساسات وا میدارد.
پس آنچه مانده است، احساس است و بازیگر، عواطف و نمود عواطف در کالبد نمایشگر. احساسات زخم خورده تنها تکه باقی مانده از قصههاست، چیزی شبیه روح، که گویی در نامتناهی، انسانهای فانی را دنبال کرده و آنها را به سخن و تخلیه تمام آن احساسات جامانده و نمایان نشده وا داشته است.
این تهنشین مشتی زندگی تباه شده در ناماندگاری است، که به همدستی جبر و انتخاب، جغرافیا و خود، در نیازی ساده چون استقرار و سکنی گزیدن در جهان شکست خوردهاند. نمایش «سی و یک رؤیا» درباره نماندن است، درباره جاکن شدن، درباره وهم بیسرزمینی و شهروند جهان بودن، که آدمهایی با تبار و پشته و زیستی پر از لحظه، پر از عشق و پر از ریشههای گرمابخش اشتراک را، در خون، گسست و نهایتاً هیچ غرقه میسازد.
نمایش در ناکجا و نازمان رخ میدهد، روایتی از سر تا تَه -شاید هم برعکس- اما در نهایت خالی از ابتدا و انتها، ابتدا بسیار پیشتر آغاز شده و انتها از همان ابتدای نمایش خاتمه یافته است. میزانسن شخصیتها در برابر یک قاضی، که گویی برآمده از ابد، همچون قاضیالقضات تمامی محکمههای برپاشده و بر پانشده شخصیتها را به اعتراف وامیدارد. این میزانسن واگویه را به دستمایهای برای قضاوت آمیخته اما خیلی زود متوجه میشویم که جایگاه قاضی آنچنان جدی نیست، او فقط پرسنده است، چرا که دیگر قضاوتی درکار نیست و شاید دیگر از قاضیالقضات نیز صدور حکمی دربار واقعه ناممکن است.
آنچه که این موقعیت قاضی و متهمین و شهود ایجاد کرده تنها شکل است، ژستی است برای برآوردن میزانسنی که بتواند سیالیت و پراکندگی نمایش را در نقطهای واحد جمع کند، همچون تابلویی که بستری میشود برای کلاژ تصاویر. با این وجود چیزی همچنان در میزانسن و انسجام صحنه کم است. شاید برای یافتن این فقدان، باید از جای دیگری به صحنه نظر کرد، صحنه نمایش فاقد گوهر زیباشناسانه است.
مسئله زیبایی نیست، چرا که منتها و سرشت نمایش زیبا نیست، اما لمحههایی از زیبایی بر آن نقش شده است، همچون شعر و موسیقی و عشق که مثلث عواطف رنگین و مثبت نمایش هستند، اما نه این سه ضلع زیبا طراحی شدهاند و نه تباهی، جاکن شدن و مرگ به بیانی زیباشناسانه ترجمان صحنهای پیدا کرده است. در حقیقت صحنه نه زشت است و نه زیبا؛ نه از زیبایی بهرهمند است و نه از هجوم مهلک زشتی، اساساً فاقد طراحی است و آنچه که شامل میز و صندلی و چهارپایه و سکوست، آنچنان تخت و بی مایه است که نتوانسته است سن نمایش را به صحنه بدل کند.
اما نمایش «سی و یک رؤیا» بر گرده بازیگران پیش میرود. بر آن فرمگرایی سبکپردازی شده در بازی نورا هاشمی که گاهبهگاه به زیبایی و گاهی هم به افراط رخ عیان میکند و آن نابیت گاه زیادی غلیظ شده اما سرحال و دلپذیر و درخشنده هومن کیایی و در این میان از گوهر مملو از استعداد وحید آقاپور هم نمایش به شدت خنثی و بی طعم استفاده کرده است. در این میان بازیهای دلچسب و زحمت کشیده دیگر کم نیستند، مثلاً عارف عباسی در نقش قاچاقبر به صحنه جان داده است و یا آرسام فیروزی و امیرمحمد رفیعخواه هر کدام در حضوری کوتاه، اندازه و کمال قابل توجهی را ارائه میدهند که به تنوع و رنگآمیزی حضور انسانی در صحنه، قدرتی مضاعف بخشیده است.
اما قصه قصه ماندن است و رفتن، قصهای که شهر را پر کرده و بر هر طرف که مینگری گسستی را به پیوند آدمیان تحمیل کرده است. بله عدهای میروند و عدهای میمانند و آنان که میروند هیچگاه تصور نمیکنند که ما را هم میبرند، آن تکهای از ما که به آنها هدیه داده بودیم و در غیابِ ماندن از ماندهها چه میماند؟
منبع: ایران تیاتر