نمایش «جهان انزوا» براساس متنی از «نائومی والاس» به کارگردانی «رضا کوچکزاده» در خانه هنرمندان روی صحنه است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، «قاسم غریفی» یادداشتی را برای این نمایش نوشته و برای انتشار در اختیار خبرگزاری ایلنا قرار داده است:
نمایش با پخش فیلمی تبلیغاتی از سالنهای مد آغاز میشود. آدم منتظر میماند. سالنهای مد با چهرههای برقانداخته و مردمی که نشستهاند و مدلها را تماشا میکنند؛ درست مانند سالن تئاتر. مانکنها از یک سو و چهرهی غمزدهی بازیگران از سوی دیگر. اگر به تماشای آنها بنشینی، با مسالهای شگفت برخورد میکنی؛ یکی سالن مد و دیگری سالن نمایش. هر دو یک وجه تشابه دارند؛ تماشاگران. تماشاگرانی نه برای دیدن مانکنها بلکه برای آنچه بر تن کردهاند. و دو بازیگر؛ نه برای به رخ کشیدن امکاناتشان، بلکه برای حرفی که دارند. با این تفاوت که گاهی بازیگران نیز به تماشاگران زل میزنند. چه وجه مشترکی بین آنهاست؟ آیا میتوان گفت آنها برای به دست آوردن سود مالی این کار، چنین میکنند؟ آیا میتوان گفت آنها برای این بازی میکنند که عواملی باعث این کار شدهاند؟ نان؟ خودنمایی؟ تنهایی؟ کدام یک؟ در اینجا مدام سخن ماکیاولی به ذهن میرسد «کسی پیروز است که قدرتمندتر است» یا «حق با کسیست که قویتر است». آیا بازیچه قرار گرفتن، همهی هدف این نمایشهاست؟ و آیا خردهبورژواهای مرفه آمریکا با خردهبورژواهای فقیر یکی هستند؟ آیا شاعران بورژوا با مبارزان بزرگی مانند عبدالوهاب البیاتی، غسان کنفانی یا رابرت فراست یکی هستند؟ در درجهی اول، چهرهی آنان است؛ خردهبورژواهای مرفه که تنها فیلمی از آنها نشان داده میشود و آن دو شخصیت که از درد سخن میگویند یا به قول سالوادور دالی «یک حقیقت هذیانی» را بازگو میکنند، غریبههایی هستند آشنا، آشنایانی هستند غریبه!
آنچه متن را قویتر میسازد، بیان ساده و رسای مسائل است. نشانی از پیچیده گفتن نیست. نمایشنامههای مدرن، دیگر از گویش معماگونه به شیوهی شکسپیر اجتناب میکنند. حتا به نظر میرسد انتخاب نام نمایش تعمدی است؛ جای تعجب نیست دیدنِ سالن مد با آن طراحی شیک و تماشاچیانی که تنها آمدهاند ببینند و اگر پسندیدند بخرند، مهم این است که وضعیتی پیش آمده و فرصتی مهیا شده که بیایند برای سرگرمی و به تماشا بنشینند؛ و آن دو بازیگری که بازی میکنند و گاه به تماشاگران خیره میشوند، گویی میخواهند تاییدیه بگیرند. شاید دوست دارند تماشاگران نیز با آنها همصدا شوند یا انتظار دارند تماشاگران دیالوگ را تکرار کنند و همسرایی بزرگی راه بیفتد! گاهی دیدگانیست که انسان همچنان وحشت به آن خیره میشوند؛ وحشت تنهایی! وحشت گیجی! و بکت را به ذهن میآورند؛ «آخر بازی». سکوتهای طولانی و طاقتفرسا؛ در آن فضا کاراکترها میترسند حرف بزنند. حرف میزنند برای این که حرفی زده باشند. سکوتهایی در حد انفجار، به گونهای که همهی وجودشان را در بیتی خلاصه کنند. آن آرزوها و آمالی که از آغاز تولد یا بهتر بگویم پیدایش انسان بر کرهی خاکی در سینه نهفته دارد. او میخواهد فریادی سر دهد که بمب هیروشیما در برابرش هیچ است. و سرودهی شاعر بزرگ ترک، ناظم حکمت از ذهن میگذرد؛
«عجب دنیاییست این دنیا
آدمیانش را باحرف میپرورانند
و خوکها را با سیبزمینی.
عجب دنیاییست این دنیا
ماهیانش قهوه میخورند و کودکانش بیشیرند!»
محمود درویش نیز در اشعارش چنین میگوید؛
«میگویم نه!
واژهها سوراخ و نهرها ساکن میشوند.
دیگر روزگار تباهی فرارسیده است
و در سایه پنهان میشود.
نه برای تاثر کلامی
نه برای محدوده
و نه برای این که این خواب گران!
نه! برای محال به شهر میآید و میرود»
هدف این نمایشنامه (چنان که برخی میگویند) پوچگرایی نیست؛ هدف پیدا کردن راهیست برای بر زبان آوردن آنچه باید بگویند یا از گفتن آن حس میترسند؛ حرفی سرشار از حسرت، تنهایی، درماندگی. و اینجا شاید اشارهایست به «غریبه»ی آلبر کامو؛ قهرمانش از غریبگی حرف میزند، از غریبه شدن با خویش. تنها چیزی که ما را دلخوش میکند این است که بالاخره حرفی میزنند؛ هرچند با زبانی الکن. و خواستهی خویش را به دیگری ـبه نسل دیگرـ منتقل میکنند؛ نسلی که هنوز دلش میخواهد چیزی را پیدا کند، به گوش برساند و پیشگیری کند از آهستهآهسته تباه شدن!
نظریهپردازان بزرگ بر این عقیدهاند که نظام سرمایهداری مانند عقرب است؛ عاقبتش این است که به خود بازمیگردد و خود را با نیشش نابود میکند. از درون، منفجر میشود.
آیا نویسنده و کارگردان نمایش میخواهند بگویند صحنهی اجرا و سالن مد یکیست؟ آیا تماشاگرانی که نشستهاند و تماشا میکنند، همان حاضران در سالن مد هستند؟ اگر صحنه را جابهجا کنیم، چه اتفاقی رخ میدهد؟ اگر چنین باشد، باید در انتظار تراژدی بزرگی باشیم که در حال ریشه دواندن است. آیا این سرمایهداری به همان نتیجهای میرسد که هیروشیما رسیده است؟ به راستی چه اتفاقی در شرف وقوع است؟ همانگونه که کمونیسم نابود شد برای او نیز رخ خواهد داد؛ و این مرگ، توسط خردهبورژوازی رخ خواهد داد. و چون پاندولی در نوسان به راست و چپ حرکت میکند و کسی را ندارد به او کمک کند. چرا دیگر «حق با کسی است که قویتر است» وجود خارجی نخواهد داشت؟ اگر بگوییم نیستی حاکم خواهد شد، سخن گزافه است یا به تعبیری نشانهی «بودن» است؛ تلاشی مذبوحانه برای هویت داشتن و محو شدن واژههایی چون «بودن یا نبودن»، «هستن یا نیستن»، «شدن یا نشدن»!
این نمایشنامه با وجود کوتاهیاش ـاز نظر زمانیـ حرفهای بسیار دارد؛ تهی بودن از تلاش سیزیف، انکار حرف سارتر که میگوید «سیزیف بالاخره سنگ را به قلهی کوه خواهد رساند» مصداق پیدا خواهد کرد. آیا این آدمهای روی صحنه، نجاتدهنده هستند؟ چنین نمینماید. یا هشداریست که «انسان دارد نابود میشود»؟. این شخصیتها حتا جرات اندیشیدن نیز ندارند. آنها دانسته یا نادانسته، سیزیف را انکار میکنند؛ آنها در پی محو کردن معصومانهی خویشاند! آیا این آدمها اصرار دارند بار دیگر و بارهای دیگر تکرار شوند تا اینگونه «هستن»، «بودن» خود را ثابت کنند؟ راهحل دیگری نیست؟
با وجود تمام کاستیها و نیستیهای جهان، نویسنده، کارگردان و بازیگران «جهان انزوا»، دوباره سرگردانی بشر را در یافتن پاسخ به پرسشهای پیشگفته تکرار میکنند؛ پرسشهایی که قرنها، سالها، ساعتها و حتا لحظهها ذهن انسان را به خود مشغول کرده است! و همین، کافی و ارزشمند است. گاهی شنیده میشود شعار، شعار، ولی به گفتهی نزار قبانی شاعر بزرگ عرب «شعار نیز بخشی از زندگی است»!
«جهان انزوا» نمایشی با توانمندیهای ویژه است که از بشر بیپناه کنونی میگوید. و چه لذتی دارد هنگامی که خودت را بر صحنهای از صحنههای تئاتر کنونی تهران میبینی و باورش میکنی!
قاسم غریفی