٩ سال پیش زمانی که در حال دفاع از پایاننامه کارشناسی ارشدم روی نشانهشناسی آثار تنسی ویلیامز بودم، شاید گمان نمیکردم که بعدازظهر یک روز بارانی در زمستان ٩٦ به تماشای «باغوحش شیشهای» بنشینم که «اسکارلت» میتواند جای «لورا» را بگیرد، «رت» جای «تام» و «جیمی» را و «آماندا» همچنان همان آماندای پرحرف ترحمبرانگیز باقی مانده باشد؛ گمان نمیکردم که هنوز «باغوحش شیشهای» که اولینبار در سال ١٩٤٤ اجرا شد، بعد از گذشت ٧٥ سال همچنان حرفهای تازهای برای گفتن داشته باشد. ندا هنگامی اما این مرز را با یک ایده نو شکسته است. وجوه مختلف شخصیتها، مانند هایپرتکستهایی به هم تنیده شدهاند و توأمان میتوان با این تمهید به تماشای ابعاد دیگر آنها نشست. استفاده از دو بازیگر برای یک شخصیت که همزمان هر دو روی صحنه حضور دارند و به ادای دیالوگها میپردازند، شکلی نوین از نمایش ابعاد وجودی انسانهای ویلیامز است، کمااینکه برای شخصیتی مانند تام که به صورت دائم با پدرش قیاس میشود، بیش از دو بازیگر در نظر گرفته شده تا هم بازنمایی آن وجوه مورد تشبیه برآورده شود و هم ابعاد مختلف شخصیتی خود تام. درایت طراح و کارگردان آنجایی نمایان میشود که شخصیت مرکزی نمایش؛ یعنی «آماندا» که تمامی قصهها و حکایتها برخاسته از نگاه، خواستهها و باورهای اوست، یگانه باقی میماند. قرار نیست که ما از او که موتور محرک نمایش است و بخش کنش را برعهده دارد، وجه دیگری را ببینیم. همچنین نزدیککردن شخصیت خموده و تارکدنیای «لورا» به «اسکارلت» پرجنبوجوشِ زیبا و اضافهکردن بازیگری برای شخصیت پدر که در اصل نمایشنامه صرفا عکسی است بر دیوار، از دیگر نوآوریهای اثر هنگامی است. ارجاعات مختلف داستانی و سینمایی مانند صحبتکردن درباره «گرگ والاستریت» نیز هرچند تعدادشان زیاد نیست، اما کمک به آپدیتکردن متن ویلیامز کرده است، انگار که مانند شخصیت تام که در حسرت ماجراجویی میسوزد و دستآخر خانه را رها میکند و دنبال دریانوردی و آرزوهایش میرود، کارگردان هم خواسته در دنیای «باغوحش شیشهای» تنسی ویلیامز ماجراجویی کند. در کنار طراحی صحنه ساده، اما کاربردی، استفاده خوب از موسیقی و فضاسازی با آن که تداعی موسیقی گاسپل را میکرد و طراحی لباس مناسب، باید به ریتم کند برخی صحنهها، همچنین ضعف در میزانسنپردازی اشاره کرد.
«باغوحش شیشهای» اولین نمایشنامه مهمی است که ویلیامز آن را نوشته و داستان خانوادهای است سهنفره شامل مادر (آماندا)، خواهر (لورا) و برادر (تام) و پدری که سالهاست آنها را ترک کرده. تام در شغلی که کمترین علاقهای به آن ندارد مشغول است و هر شب برای فرار از افکار و آرزوهایش به سینما میرود و لورا از معلولیت پا رنج میبرد و بهخاطر این مشکل ارتباطش را با جهان پیرامونش عملا گسسته است. در این فضا مادر علاقه وافری به سروساماندادن لورا و یافتن خواستگار برای دخترش دارد و از تام میخواهد که یکی از دوستانش را به خانه دعوت کند. جیمی، دوست تام، به خانه آنها میآید، با لورا گفتوگو میکند و...
منبع: روزنامه شرق