این روزهای عجیب پشت هم می آیند و می روند و من تنها به ساعتی می اندیشم که در آن جا می گیرم و خود را باز می یابم و یک ساعت سرخوش و به دور از هیاهوی کدری که در روزگارمان جاری است نفس می کشم. یک ساعت نفس گیر و سخت اما پر از معجزه. تمام روز به آن فکر می کنم و انگار مرده ام و تنها در آن ساعت بر میخیزم و زندگی می کنم. هر روز بدنم نحیف تر و رنجورتر می شود و من تنها نگران آنم که در آن وعده دیدار نتوانم بایستم و زندگی کنم. باد می آید. ساعتم را نگاه می کنم، مانده است هنوز. یکسال است که هر روز به ساعت ملاقات فکر می کنم. آن لحظه که نور روشن می شود و من می فهمم که دیگر شهره نیستم. دخترکی رنج دیده را می بینم که می خواهد زندگی کند اما بلد نیست، یا شرایط اطرافیانش فرصت زندگی به او نمی دهند. دخترک کجای این شهر زنگی می کند؟ عاشق شده؟ بیش از این یک ساعت که هر روز من میبینمش چه می کند؟ ساعت را نگاه می کنم، مانده است هنوز. باد می آید. سردم شده. پاهایم درد می کند، کبود شده است. نمی دانم چرا. میثم می گفت:دخترک وقتی فرار می کند به زمین می خورد و چند بار هم در آهنی به صو رتش می خورد. به یاد نمی آورم. من در دنیای دیگری هستم. دنیای دخترکی که ظلم دنیای واقعی ظرافت های زنانه را از او گرفته. چقدر دلم برای دخترک تنگ شده. باد می آید. چیزی به شیشه می خورد. به گمانم لحظه دیدار است. دخترک ایستاده و منتظر من است. دستش را می گیرم چیزی نمی پرسد، من هم. به روی صحنه می رویم. موسیقی مرا می برد به دنیای دخترک. همه جا تاریک است.